یادداشت امیررضا سعیدینجات
1402/8/29
بسم الله فکر کنم تا به امروز این حجم از انبساط و انقباض قلبی را تجربه نکرده بودم، خیلی درد کشیدم... روایت داستان، پیچیده بود، اما نه پیچیدگی نگارشی... حس میکنم حتی خود نویسنده هم در پیچش و کشاکش این روایت استخوان خرد کرده است... آغاز داستان، عشق حسین است و منیژه اما در این میان و تنها دو سال پس از این عشق، هجران هجده ساله، حسین را از منیژه دور میکند. حالا که قرار است حسین پس از هجده سال بیاید، منیژه احساس میکند دوستش ندارد و حسین برای او غریبه شده است اما... میانه داستان گاهی با خودت میگویی کاش منیژه این داستان هم مثل منیژه شاهنامه داروی خواب آوری به حسین میداد تا آن روز نمیرفت و امروز ما حکایت عاشقی شان را میخواندیم... لعنت به صدام... امروز بیش از هر روز دیگری، با خواندن این کتاب فهمیدم، صدام چه خیانتی به عشق، در این سرزمین کرد... حال حسین، حال منیژه، حال علی، حال محمدرضا، حال همه شخصیتهای اصلی این داستان تحلیل دقیقی نیاز دارد تا بفهمیم چه بر ما گذشته است... چقدر نامنظم نوشتم، ذهنم فرمان نمیدهد و حالم برای منظم نوشتن یاری نمیکند... کتابهای گلستان جعفریان و روایتشان را، نه به خاطر نوع نگارش، بلکه به خاطر جزئیات بی نظیر و دقیق و بدون سانسورش دوست دارم. این کتاب هم از این قاعده مستثنا نیست...
(0/1000)
امیررضا سعیدینجات
1402/9/6
0