یادداشت محمدرضا ایمانی
10 ساعت پیش
فروید از همان ابتدا با طرح روانکاوی خود دوستان و دشمنان بسیاری برای خود تراشید. از آن جهت که ابتنای روشی فروید بر علوم تجربی بود، پیشبینی میشد که هایدگر نیز در مقابل او بایستد. این دو هیچگاه با یکدیگر مواجهه مستقیم نداشتند اما افسردگی هایدگر بعد از دادگاههای نازی زدایی و مدتی بستری شدن او در آسایشگاه، شرایطی را فراهم کرد که سالهای بعد بیشتر به فروید بپردازد. هایدگر به مدت چند ماه در آسایشگاه هاوس بادن زیر نظر روانکاوی چیرهدست به نام دکتر ویکتور گبشاتل بستری بود. خود هایدگر درباره این مدت چنین مینویسد: «و [گبشاتل] چه کرد؟ مرا در میان برفها برای گشت و گذار به جنگل برد. فقط همین. اما محبت و دوستی انسانی نشانم داد. سه هفته بعد من دوباره همان آدم سالم قبل شدم.» ما از جزئیات فرایند درمان هایدگر چیزی نمیدانیم. اما مشخص است که در همین دوران بذر مواجهه او با روانکاوی کاشته شده است. . اما کتاب. اثر حاضر نمایشنامهای است خیالی از مواجهه دو فیلسوف. واسطه این مواجهه دکتر مدارد باس است. باس روانکاوی بوده که به سبب علاقه به سبب فلسفه هایدگر بانی برگزاری سمینارهای زولیکون در خانه خود شده است. داستان اینگونه است که روانکاو هایدگر در هاوس بادن به جای گبشاتل، باس است و در جلسات با هایدگر گفتوگو میکند و در تنهایی با شبح فروید. هایدگر او را در محدودیتهای روانکاوی قانع میکند اما فروید هم باعث میشود درباره تاثیر حالات فیلسوفان بر آرای فلسفیشان بیشتر به فکر فرو برود. اگر دنبال داستان کتاب بودید تا همینجا کافی است. در ادامه این یادداشت بیشتر شکل مرور به خود میگیرد. . . کتاب انتقادات هایدگر به فروید را در قالب هدف قرار دادن پیشفرضهای او بدین شکل صورتبندی میکند: «۱- فرض فروید این بود که فقط چیزهای «عینی» وجود دارند. در اینجا فروید در دام پیشفرضی افتاده بود که تقریباً سرتاسر سنت فلسفی غرب از افلاطون و ارسطو را در بر میگرفت. کانون توجه در فلسفه مدرن بر تفکر دکارتی بود و این رویکرد به ویژه حالت غالب این پیشفرض بر آن بود تا موجودات را به عنوان ابژههایی عینی بررسی کند. در نتیجه، فراروانشناسی فروید موجودات انسانی را صرفاً به اشیایی برای کندوکاو فرومیکاست. ترجیعبند همیشگی هایدگر این بود که موجودات انسانی اشیایی نیستند که بتوان آنها را با روشهای علمی تجزیه و تحلیل کرد؛ هر گونه باوری بر خلاف این، همانا غفلت از هستی (اگزیستانس) انسانهاست. ۲- فرويد طرفدار دوگانهانگاری دکارتی بود: فقط دو گونه وجود دارد - روان (ذهن) و بدن (مادی). اما اگر به جدایی میان روان و بدن انسان قائل شویم، در آن صورت هیچ شیوهی معقولی وجود ندارد که بر پایهی آن نحوهی تعامل این دو با یکدیگر را توضیح دهیم. از این رو فروید ناگزیر بود نظریهای برای تبیین رابطهی آنها ابداع کند: نظریهاش دربارهی غرایز. به زعم او، غرایز مسئول پرورش فرایندها و تصاویر ذهنی بودند. با این همه، طبق نظر هایدگر، این کار چیزی بیش از مصادره به مطلوب نبود، چرا که صرفاً به گونهای زبانی میان توصیف روانی از غرایز و توصیف مادی از آنها به پس و پیش حرکت میکرد. فروید هیچگاه هیچ توصیف مجابکنندهای از ارتباط میان ذهن و بدن ارائه نداد. ۳- فروید ادعا میکرد که علتهای نهایی تمامی فعالیتهای آدمی، حامی گونهای تعیینگرایی مطلق بود و بدینسان نتیجه گرفت ارادهی آزاد خیالی بیش نیست. برای نمونه، هایدگر با اشاره به آسیبشناسی روانی زندگی روزمره ی فروید خاطرنشان میکند که فروید بر این باور بود که حتی اعمال به ظاهر نابهنگام، مانند لغزشهای زبانی و اشتباهات ناشیانه، نیروهای علی شناساییپذیری دارند. فروید مدعی بود این غرایز، مانند اروس و تاناتوس، هستند که علت این رفتارها هستند. هایدگر این اندیشه را که علت و معلول تعیینکنندهی رفتارهای انسانیاند، رد میکرد. در اینجا نیز اندیشهی مزبور به معنای فروکاستن انسانها به اشیاست. در عوض، وی استدلال میکرد مفهوم بسیار ژرفتری برای آزادی وجود دارد که دقیقاً همان چیزی را ممکن میسازد که فروید منکر آن بود. هایدگر نه تنها فکر میکرد فروید در اینجا اشتباه میکند، بلکه باور داشت که اشتباه وی بیدلیل نیز نیست. فروید صرفاً منکر مفهومی پیشپنداشته از آزادی بود که در علوم طبیعی چونان رویدادی بدون علت تصویر میشود. اما چنین برداشت محدودی از آزادی، با لجاجت از دیدن هر فهم دیگری از آن سر باز میزند. هایدگر استدلال میکرد که به لحاظ هستیشناسانه، درخورتر برای مفهوم آزادی آن است که انسانها را چونان موجوداتی به شمار بیاوریم که گشودهاند تا حضور چیزی، ایشان را از آنِ خویش سازد. آزادی همان ساحتی است که ما از رهگذر گشودگیمان، زندگی خود را درون آن زیست میکنیم. زنجیرهای علی در رابطه با چنین برداشتی از آزادی موضوعیت ندارند. ۴- فروید به گونهای غیرانتقادی رابطهی معرفتشناسانهی دکارتی مربوط به سوژه-ابژه را پذیرفت. بدین معنی که سوژههای شناسا با ابژههایی در جهان ارتباط دارند که نسبت به آنها بیرونیاند. برای هایدگر چنین مدلی، نحوهی حقیقی بودن ما در جهان را – اینکه ما به گونهای بنیادیتر با جهان چونان ساحت معنایی یکدست و یکپارچهای ارتباط داریم – نادرست نشان میدهد. » (ص ۲۱۸ الی ۲۲۲) کتاب مجموعا شش پیشفرض دیگر فروید را هم ذکر میکند: «این واقعیت که فروید برخی پیش فرضهای کانتی داشت وضعیت را از این هم پیچیده تر میکند (۱) ماهیت واقعی جهان مستقلاً موجود و فرایندهای روانی اصلی در نهایت شناخت ناپذیرند؛ (۲) ایگو فقط جهانی پدیداری را میشناسد؛ (۳) مکان و زمان صورتهایی از تفکرند. از چشم اندازی ،هایدگری همه ی این پیش فرض ها شکست خوردند؛ چون آنها نیز بر پایه ی یک دوگانگی ساختگی میان سوژه ابژه و مدلی شیء هستی شناسانه استوار بودند.» (ص ۲۲۲) و همچنین: «فروید فرضهای دیگری نیز در رابطه با عملکرد فرایندهای ذهنی و تنی به شیوه ی مکانیکی یکسانی عمل میکنند؛ (ب) همه چیز در و روانی داشت. او فرض میگرفت که (الف) هر دو ساحت روانی تحلیل نهایی پایه در نیروهای تنی دارد؛ (ب) هر دو ساحت درگیر شبکه ی در هم تنیده ای از روابط علی هستند. هم از این رو، همه چیز ضرورتاً پذیرای تحلیلی علمی و فروکاهانه است.» (ص ۲۲۳) اینها همه نقاطی است که هایدگر هدف میگیرد تا به بنیان کاخ نظری فروید خدشه وارد کند. اما از طرف دیگر فروید در کنار دفاع از خودت به تحلیل روانی فیلسوفها -در سطح کلی- و مشخصا هایدگر میپردازد. فروید قائل است که افکار فیلسوفان شبهات بسیاری به افراد روانرنجور دارد به حدی که برخی از گزارشهای ثبت شما پزشکان گفتارهایی از رفتارهای روانرنجور را نشان میدهد که تمایزشان از گفتههای فیلسوفان سخت است. فروید معتقد است که این شباهت به کودکی فلاسفه باز میگردد و باید دید که کدام نیاز سرکوب شده است که چنین عباراتی را از دهان فیلسوف جاری میکند. در این کتاب روان هایدگر و علت افسردگی او به صورت جداگانه تحت بررسی قرار میگیرد و نویسندگان به دلیل نبود مدارک از علت واقعی بستری شدن هایدگر، تحلیلهای خود را در دهان فروید میگذارند. آنها معتقدند که دو تناقض عمده در شخصیت هایدگر وجود دارد؛ اولی عشق به آرنت در مقابل عضویت او در حزب نازیسم و دومی دستگاه فلسفی او در مقابل تعالیم خشک کودکی او از کلیسای کاتولیک. مشروح این تناقضها را در کتاب بخوانید فقط همینقدر باید اشاره کنم که هایدگر به علت ناتوانی در حل کردن این تناقضها گویا به دورههای مقطعی افسردگی دچار بوده است. . بخش پایانی کتاب متشکل از روشن داشتی است از افکار مشخصا دو نفر؛ بیزوانگر و مدارد باس. اولی روانکاو و دوست مشترک فروید و هایدگر بود که سعی کرد با فلسفه هایدگر نقایص کار فروید رو بپوشاند. هرچند هایدگر در ابتدا از کار او بسیار استقبال کرد اما رفته رفته متوجه شد که وی بد فهمی گستردهای از فلسفه اگزیستانسیال دارد و از این جهت از او دور شد. و دومی، یعنی باس، به عنوان شاگرد بیزوانگر، تلاش کرد راه استاد خود را نرود و به نفر دومی تبدیل شد که تلاش کرد اگزیستانسیالیسم و روانکاوی را به یکدیگر نزدیک کند. باس بانی برگزاری سمینارهای زولیکون بود و همو است که شخصیتش به عنوان واسط هایدگر و فروید در نمایشنامه استفاده شده است.
(0/1000)
نظرات
6 ساعت پیش
با اینکه طولانی بود خوندم و هرچی بیشتر میخوندم نمیدونم چرا طولانیتر میشد😶
0
محمدرضا ایمانی
10 ساعت پیش
1