یادداشت فاطمه رجائی
18 ساعت پیش

«فکر میکنم باور داشتن به عشق شجاعانهاس. منظورم عشق پایداره. اینکه سعی کنی چنین چیزیرو به دست بیاری، حتی با علم به اینکه میتونه بهت آسیب بزنه.»❤️🩹☁️ گاهی اوقات از تمام برنامههایی که داشتی میبُری و ذهنت کشش کتابهای تحلیلی و پیچیده رو نداره. گاهی میخوای زندگیُ در سادهترین شکل خودش و احساساتُ در حالت قابل درکتری تجربه کنی؛ این کتاب برای اون گاهی وقتاس🍃 داستان درمورد نویسندهایه که همیشه با نگاه خوشبینانه نوشته و زندگی کرده ولی ناگاه بخاطر اتفاقاتی که براش رخ میدهد معانی در ذهنش برهم میریزد و با خودش میگوید، دنیا به همان زیباییست که فکرش را میکرده؟ «بارها و بارها به من گفت که خودم نیستم. ولی اشتباه میکرد. من همان منِ همیشگی بودم. فقط دیگر تلاش نمیکردم برای او یا هرکس دیگری در تاریکی بدرخشم.» ژانویه یا همان خانم نویسنده، راهی خانهای در محلهای جدید میشود که پدرش برایش به ارث گذاشته و در نزدیکی ساحل ساکن میشود و باقی ماجرا...🌊✨ کتاب ساده ولی پر احساسی بود. توی شرایطی خوندمش که توان خواندن کتاب دیگه ای رو نداشتم و ازش لذت بردم. دغدغه ژانویه برای کسب اطلاعات و نوشتن رمانش برام جالب بود. کتاب طوری بود که حس میکردم امیلی هنری درباره احساسات خودش و سردرگمیهاش نوشته تا به تجربه زندگی مخاطبانش نزدیکتر باشه و به همین دلیله که به راحتی میشه با کتاب ارتباط برقرار کرد. کتابُ به پیشنهاد «ماه آسمان» خوندم، ممنونم بابت معرفی خوبت💛 📖بخشهایی از کتاب: 〰️ در آن لحظه بود که متوجه شدم: وقتی حس میکردی دنیا تاریک و ترسناک است، عشق میتوانست تو را به رقصیدن وادارد؛ خنده میتوانست کمی از دردت را بکاهد؛ زیبایی میتوانست ترست را سوراخ کند. همان لحظه تصمیم گرفتم زندگیام پر از هر سه باشد. نه فقط بخاطر خودم، بلکه بخاطر مامان و همه اطرافیانم. 〰️ ذهنم به نحو بیرحمانهای خالی بود. نه از نوع خالی بودن صفحه سفیدی که مکان نمایش سر خط چشمک میزند و سعی داری رمانی را از هیچ سرهم کنی. از نوع خالی بودن رنگهایی که با به هم فشردن چشمها یا زل زدن طولانی به شعلههای آتش، در تاریکی منفجر میشوند. خالی تپندهی حاصل از هجوم احساسات، تا جایی که دیگر قابلیت فکر کردن نداری. 〰️ تا حالا این حسرو داشتی که یه نفررو تو خواب تماشا میکنی و از اینکه وجود داره، وجودت پر از شادی میشه؟ 〰️ همیشه از چنین فکری خوشم میآمد، اینکه آدمها بعد از مدتی واقعا شبیه به هم میشدند. یک یا حداقل دو بخششان باهم همپوشانی میکرد، درختهایی با ریشههای در هم گره خورده. 〰️ دکترم به من گفته بود درد صدای بدنمان است که سعی دارد شنیده شود. دوازده تیر ۱۴۰۴/ ششمین یادداشت تابستان
(0/1000)
فاطمه رجائی
15 ساعت پیش
1