یادداشت فهیمه
1400/8/5
3.7
153
اولین بار که ناتور دشت را خواندم، 17، 18 ساله بودم. اولین کتابی نبود که از سلینجر می خواندم. قبلتر فرنی و زویی، جنگل واژگون، و یکی دو مجموعه از داستان های کوتاهش را خوانده بودم و عاشق سلینجر بودم. عاشق فرنی و زویی. با این سطح توقع خواندن ناتور دشت را شروع کردم اما هولدن! این پسر 16 ساله یِ بی ادبِ سیگاریِ دروغگو! در لحظه ازش متنفر شدم! مخصوصا به خاطر حجم کلمات رکیکی که در کتاب بود و بیشترش را تا به حال نشنیده بودم! چرا همه از ناتور دشت تعریف می کردند؟ هولدن آن موقع فقط یکی دو سال از من کوچک تر بود، پس چرا انقدر با من و برادر و خواهر و دوستانم فرق داشت؟ دوباره خواندمش و بیشتر بدم آمد! سلینجر که قبل از ناتور دشت انقدر بددهن نبود! بلافاصله تمام تقصیرها را انداختم گردن مترجم و در مورد دوست نداشتن کتاب با هیج کس صحبت نکردم! دوست نداشتن ناتور دشت تبدیل شده بود به راز کوچک من و سلینجر. اگر کسی از ناتور دشت می پرسید، سریع بحث را می کشاندم به ترجمه بد! احمد کریمی و از ترجمه های انتشارات نیلا تعریف می کردم. اگر دوباره از کتاب می پرسیدند، با زرنگی از فرنی و زویی تعریف می کردم، از سیمور، از یک روز خوش برای موزماهی و پسری در فرانسه. اگر باز به نحوی حرف ناتور دشت به میان می آمد، برگ نهایی را رو می کردم! "می دونستی قاتل جان لنون، مارک دیوید چپمن از این کتاب الهام گرفته و بعد از کشتن جان لنون، ایستاده بالای سرش شروع کرده ناتور دشت خواندن تا پلیس آمده و دستگیرش کرده؟" هیچ کس قرار نبود از راز کوچک من و سلینجر مطلع شود. این بار ناتور دشت را به خاطر عضویت در یک گروه کتابخوانی خواندم. وقتی رای گیری می کردند تمام تلاشم را کردم که ناتور دشت انتخاب نشود، اما شد! و من دوباره خواندمش. کتاب هیچ تغییری نکرده بود. هولدن همان هولدن بود، همانقدر بی ادب و سیگاری و دروغگو. ترجمه هم تغییری نکرده بود. اما من تغییر کرده بودم. من خیلی تغییر کرده بودم! ترجمه روان تر شده بود! کلمات رکیک دیگر رکیک نبودند. هولدن هنوز هم نه شباهتی به 16 سالگی من داشت، نه حتی 26 سالگی! اما آنقدرها غریب هم نبود. درک کردنش راحت تر شده بود. هنوز هم مثل من یا اطرافیانم نیست. قسمتی از وجودم نیست. اما از 8، 9 سال پیش، آشناتر شده. هولدن! این پسر داغدیده یِ دلتنگِ الی! این پسرِ بیزار از تغییر! که دوست دارد دنیا و آدم هاش، هیچ وقت تغییر نکنند. " بهترین چیز آن موزه این بود که هر جیزی درست سر جای بود. کسی آن ها را جابه جا نمی کرد. اگر آدم صد هزار مرتبه هم به آنجا برود، می بیند که باز هم آن مرد اسکیمو تازه از گرفتن آن دو ماهی خلاص شده، هنوز پرنده ها دارند به طرف جنوب پرواز می کنند، گوزن ها، با شاخ های بلند و قشنگشان و پاهای لاغر و دوست داشتنی شان، دارند از حفره ی وسط دریاچه آب می خورند، و هنوز همان زن سرخپوست مشغول بافتن همان جاجیم است. هیچ کس تغییر نمی کند و جور دیگری نمی شود. تنها چیزی که تغییر می کند، خود آدم است. نه اینکه خیلی پیر بشود یا همچو چیزی. نه، این نیست. بلکه فقط خود آدم تغییر می کند، همین. این دفعه پالتویی تنش است که دفعه ی پیش نبوده و یا دختری که دفعه ی قبل هم صف او بوده، مخملک می گیرد و کس دیگری هم صفش می شود. یا این که عوض خانم ایگل تینجر معلم دیگری سرپرست بچه ها می شود. یا این که خبر می رسد پدر و مادر آدم توی حمام حسابی با همدیگر کتک کاری کرده اند. یا این که پای آدم توی یکی از چاله های پر از لجن خیابان، که نفت و روغن به رنگ های قوس قزح روی آن پخش شده، فرو می رود. منظورم این است که آدم به نحوی تغییر می کند و جور دیگری می شود."
(0/1000)
نظرات
1401/10/13
ابتدای یادداشتتون گفتم عه بالاخره یه نفر همنظر خودم پیدا کردم. آخرش دیدم عه! اینم بالاخره همنظر ما نبود :D ولی ترغیب شدم بعدا یه نگاه دوبارهای بهش بندازم:)
0
1400/8/10
0