یادداشت محمدقائم خانی
1402/2/11
4.1
11
نثر اولین جاییست که نویسنده داستان میتواند (و باید) خود را از سلطه دنیای یکدستشده رسانهزده امروز جدا بکند. سلطهای که همه را همراه خود کرده و قلادهاش را بر گردن همه انداخته است، همین کلماتی که از میان لبهای همگان بیرون میریزد؛ از فرط معمولی بودن هیچ نیستند، حتی نمیشود گفت غلطاند یا درست. جالب است که نویسندههای امروز، به بهانه نزدیک شدن به مردم، زندگی مردم، زبان مردم، آرزوهای مردم و هزار چیز دیگر مردم، عین همان سلطهپذیرانِ رسانهها، توخالی و پوک و بیشاکله و بیهویت شدهاند. داستانها زیر اخیه این شبکه بزرگ سلطهگر، بیخاصیت شدهاند چون نویسندهها هیچ خاصیتی ندارند چون وجودشان میانمایه و پوچ شده است. نثرِ نویسندهها، نه راهگشاست نه اثری دارد. وظیفهاش را انجام میدهد در رساندن پیام، منظور، اطلاعات، محتوا و یا هر محموله دیگری که بر پشتش بگذارند، بعدش محو میشود و از بین میرود. خری شده عین همه خرهای دیگر، بارکشِ باری که شبکه بزرگ یکدستشده جهانی «مفید» تشخیصش بدهد. پیدا میشوند خرهای بیعیب و خاصیتی که همان شبکه سلطهگر به عنوان الگو و نمونه به بقیه معرفی میکند تا وظیفهشان را در تقلید، خوب انجام بدهند. اما برخی از نویسندگان که هویتی دارند، درکی دارند، شعوری دارند، ارادهای دارند، تشخیصی دارند، چیزی هستند برای خودشان؛ زیر بار این میانمایگی و تولید انبوه نمیروند. «هستند» و وجودشان نمیگذارد به هر نثری تن بدهند. نثرشان بوی کسی را دارد، که خودشان باشد و تبارشان. نثر آینه صورت ایشان است؛ تهمایه چهره تبارشان در آینه پیداست. محمدرضا بایرامی چنین نویسندهای است و «مردگان باغ سبز»، چنین آینهای. کافی است چند صفحهی ابتدایی کتاب را بخوانید تا بفهمید با چه متنی مواجهید. اگر کمی اهل ادبیات ناب باشید، میفهمید که به ضیافتی شاهانه فراخوانده و پیش رویتان سفرهای سیصد صفحهای گشوده شده پر از اشربه و اطعمه که ممکن است نظایرشان را تا مدتها بر خوان دیگری پیدا نکید. پس حین خواندن کتاب، تا میتواند سرگرمیها و حواشی زندگی را حذف میکند و اجازه میدهد رمان، او را در خودش غرق کند. ابتدا خنکی نثر جذبش میکند، مانند همان چشمه خنکی که از فرط خوشی و نیکی پای انسان را قلقلک میدهد، بعد پیشتر میرود و شنا را شروع میکند و از روانی آب و موجهای جذابش لذت خواهد برد. کمی جلوتر، متوجه عمق زیاد آن خواهد شد که گردابهایی قدرتمند میسازد و خواننده را با هر توانی، به درون میمکند. در تمام این مدت، بویی آشنا به مشامِ شناگر میرسد. بویی که فراتر از جهانِ شخصی بایرامی و حتی منطقه آذربایجان، ما را به گذشته ایران وصل میکند؛ به نقطه آغاز، به نثری که شیرینی فارسی جدید را به کام مخاطب ایرانی چشاند. بوی جلال میآید از نثر این رمان و موضع محکم روایت و تلاطم حوادث بزرگی که در اعماق کتاب با آن مواجه میشویم. انگار جلال پس از خوابیدن در اسالم، با رستخیزی از منطقه آذربایجان زنده شده و فرمهای جدید و غیررئالیستی روایت را آموخته، با مرور حوادث بعد از انقلاب سال 57 پختگی سیاسی بیشتری پیدا کرده، و حالا تصمیم گرفته کاری جدید بنویسد، درخور ایران و مردمش، در شأن آذربایجان و غیرتش. تجربه به جلالِ دهه چهل آموخته بود که دیگر در جنگهای بزرگ میان دوگانههای هولناک، نمیتواند و نباید جانب یک طرف را بگیرد. جز در موارد استثنا، باقی جدالها و دوگانهسازیها، در موضع حق و باطل قرار نمیگیرند. نمیشود سمت جدید ایستاد و قدیم را نادیده گرفت. نمیشود پیشرفت را دنبال کرد و خویشتن را رها. نباید مردم را چسبید و فردیت را ول کرد. باید بر لبه تیغ گام برداشت.نویسنده نه جانب دولت مرکزی را میگیرد، نه خودمختاری را تأیید میکند. نه علیه زبان فارسی است، نه جانب زبان ترکی را رها کرده. دنبال چیزی میگردد که از دل این جنگ خونین زنده بیرون بیاید، اینطرفی و آنطرفی، حامل متضادین، آنچه که حیات را در آینده ممکن بکند. رمان به پیشهوری و تمام آنها که به خاطر نژاد، باقراف را برگزیدهاند و به حکومت شوراها تکیه کردهاند، میتازد. شما چه طور فکر کردید که توانستید ایران را بفروشید به چنان کشوری؟ آن هم در عرض یک سال؟ اعلام خودمختاری کردید و بر طبل آذربایجان کوبیدید که باید مستقل باشد نه زیردست، بعد معلوم شد که تبریز را جنوبیِ آن سرزمینی میدانید که شمالش به چنگ اروسها افتاده؟ آن قدر تاختن نویسنده ترکِ ایرانیِ کتاب بر این وابستگی سهمگین است، آنقدر ماجرای فرار دولت خودمختار به همسایه شمالی و رها کردن مردم خوب به تصویر کشیده شده، که آدم خیال میکند بایرامی از نژادی است غیرترک که اسم برخی از ایرانیانِ آذریزبان را گذاشته «مردگان باغ سبز»! همزمان کتاب میستیهد با حکومت مرکزی که چه حقی داری برای زورگویی و کشتار و استثمار؟ چه کسی گفته همه چیز باید در تهران رقم بخورد؟ چرا جان و مال و ناموس مردم دیگر بلاد پشیزی ارزش ندارد پیش شما؟ تصویرهای قتل عام و سبعیتِ عاملان حکومت قوام چنان است که هر مخاطبی را از هرچه حکومتِ مرکزگرای استبدادی یا مطلق منزجر میکند، چنان که ممکن است یک ایراندوست به سرش بزند که این بایرامی رسماً یکپارچگی ملی را زیر سوال برده و توی پازل دشمن بازی کرده و الی آخر… همین موضع متهورانه نویسنده کافیست که کتاب را به حاشیه بکشاند و خودش نیز مهجور بماند. داستانی با چنین قدرت و شکوه، یک گوشه افتاده برای مخاطبان اندکش، و جریانهای قدرت سرشان به رمانهایی گرم است که «به یک دردی میخورند»؛ ما که میدانیم آن دردها چیست. روزگاری شده که آدمهای بیرون از ادبیات تعیین میکنند داستانِ یک نویسنده به چه دردی بخورد. اگر هم کسی پیدا نشد برای حمایت یا سرمایهگذاری، داستان همانطور میماند روی هوا یا توی پستو یا زیر میز یا کنج انبار یا هرجای دیگری که توی «معادلات» نیست. بایرامی همانطور که با نثرش با همه «مسلّطین» جنگیده، در شخصیتپردازی و فضاسازی هم همین کار را کرده است.
(0/1000)
نظرات
1402/2/11
ممنون آقای قائم خانی. عالی بود. مردگان باغ سبز را خوانده ام، اگر می شود از بایرامی کتاب های دیگری معرفی کنید.
2
0
1402/2/12
0