یادداشت Fatemeh_Helfi

Fatemeh_Helfi

1403/03/11

                نجواگر...🦋
اولین رمانی با ژانر جنایی بود که میخوندم و از خوندنش خیلی لذت بردم...
موقع خوندنش مدام پاهام رو تکون میدادم چون هم زمان کلی حس های مختلف به مغز و قلبم هجوم آورده بودن...استرس، اضطراب، هیجان، کنجکاوی، بغض و...
و این حس ها برای من تو چند جای داستان بیشتر بود.
یکی جایی که تونی اسمیت بعد از بیست سال پیداش میشه در حالی که یه عده آدم روانی میدونستن اون کجاست ولی بخاطر افکار و عقاید مریضشون چیزی نمی‌گفتن.
و بعدی جایی بود که دنیل پسربچه ی پرخاشگر و تنهایی که مورد بی توجهی خانوادش بود، دزدیده میشه و بعد به قتل میرسه.
و در آخر برای فرانسیس که از بچگی با تنفر و ترس و وحشت بزرگ شده بود و تو کودکی شاهد اتفاقاتی بود که برای پسر بچه ای به سن اون خیلی خیلی زیاد بود و فکر می‌کنم در نهایت میدونست یک روزی به همون شکلی که پدرش بچه ها رو به قتل میرسوند اونم به قتل میرسونه هرچند از راه خیلی اشتباهی میخواست خودش رو به پدرش ثابت کنه هرچند موفق نشد اون ترس و وحشت کودکیش رو مخفی کنه و در آخر تسلیم پدر نفرت انگیزش شد.

        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.