یادداشت شاید لاین کوبرت
3 روز پیش
«مغازه خودکشی» را که باز کردم، انگار وارد شهری شدم که آسمانش همیشه ابریست، دیوارهایش خستهاند، و آدمهایش فراموش کردهاند لبخند چیست. مغازهای در قلب این شهر، جاییست که به جای امید، طناب و سم و تیغ میفروشد. همهچیز برای پایان طراحی شده؛ برای خاموشی.
اما وسط این تاریکی، کودکی متولد میشود. آلن. مثل قطرهای نور در شب بیستاره. او نمیفهمد چرا باید غمگین بود، چرا باید تسلیم شد. با خندههای کودکانهاش، با شوخیهای سادهاش، با نگاه پر از زندگیاش، آرامآرام دیوارهای سرد مغازه ترک میخورند.
برای من، آلن فقط یک شخصیت نبود؛ او صدای درونیام بود که سالها خاموش مانده بود. کتاب را که میخواندم، حس میکردم دارم با خودم حرف میزنم. با آن بخش کوچکی از وجودم که هنوز میخواهد زندگی کند، هنوز میخواهد بخندد، هنوز میخواهد بماند.
«مغازه خودکشی» با طنز تلخش، با فضای وهمآلودش، با شخصیتهای عجیبش، من را به سفری برد که پایانش نه مرگ بود، بلکه تولد دوبارهی امید. و شاید همین کافی باشد برای اینکه بگویم: این کتاب، بیشتر از آنکه دربارهی مرگ باشد، دربارهی زندگیست
(0/1000)

حوریا
11 ساعت پیش
0