یادداشت عینکی خوشقلب
6 روز پیش

عکسی که از بخشی از کتاب گذاشتم، بهترین و جالبترین جملۀ کل مجموعه برای من است. جملهای که از چهارده سال پیش وقتی برای اولین بار آنی شرلی خوانده بودم در ذهنم مانده بود اما در کتاب پیدایش نمیکردم. جملهای که در بخشهای زیادی زندگی به آن فکر کردم و تقریباً همۀ زندگی شبیهش بود و حالا وقتی برای دومین بار، نسخۀ صوتی کتاب را گوش میدهم، پیدایش میکنم. آنی به خاطر از دنیا رفتن متیو و ضعیف شدن چشمهای ماریلا تصمیم میگیرد از رفتن به دانشگاه صرفنظر کند و در اونلی بماند و معلم مدرسه شود. تعبیری که از این اتفاق میکند جالب است. آنی میگوید همیشه آینده در نگاهش یک جادۀ صاف بوده که تا انتهایش را میدیده اما حالا آینده برایش یک جاده پرپیچ و خم است و شاید رفتن به دانشگاه پشت پیچ بعدی باشد. (شاید اگر این کتاب امروز نوشته میشد آنی تا آخر کتاب از زمین و زمان متنفر میشد و آه و ناله میکرد که سد راه آرزوهایش شدند!) ماجرا به همین جا ختم نمیشود. یکی از اقوام ماریلا از دنیا میرود و آنی و ماریلا فرزندان دوقلوی او را به نام «دیوی» و «دورا» به سرپرستی قبول میکنند. بزرگ کردن آنی در نگاه ماریلا سخت بوده اما حالا با بزرگ شدنش حال و هوای متفاوتی دارد. انگار با خودش میگوید:«آنی که بزرگ شد و تبدیل به چنین زنی شد. پس بزرگ کردن بچهها نباید آنقدرها نگرانکننده باشد.» آمدن دیوی و دورا به زندگی آنها رنگ جدید میدهد و از طرف فضای بانشاط و کودکانۀ قصه را هم حفظ میکند. حالا که آنی بزرگ شده، مادمونتگمری از دیوی استفاده میکند تا از بچهها و فکرهایشان بگوید. از طرفی آنیِ 17 ساله حالا معلم مدرسه هم هست و مواجهه او با بچههایش جالب است و احتمالاً چون مونتگمری خودش هم سابقۀ معلمی داشته این صحنه را بهتر توصیف میکند. صحنۀ روز اول مدرسه، وقتی آنی خشکش میزند و همۀ سخنرانیاش را فراموش میکند یا روزی که دندانش درد میکند و تحمل بچهها را ندارد و عذاب وجدان بعد از آن کاملاً برگرفته از تجربۀ یک معلم واقعی است. دغدغۀ جدید آنی در این جلد راهاندازی یک انجمن اصلاح برای بهبود وضعیت اونلی است. همین انجمن هم ماجراهایی دارد که داستان را جالب میکند. مثلاً ماجرای رنگ سالن همایش جزیره بامزه است و مونتگمری در قسمتهای دیگر داستان هم از طنز این بخش استفاده میکند. اتفاقهایی مثل ملاقات با خانم لوییس، طوفان در جزیره، آشنایی با آقای هریسون و ... باعث میشود که ریتم داستان حفظ شود و حوصلۀ خواننده سر نرود. گرچه داستان روایت زندگیِ عادی یک دختر معمولی است اما خستهکننده نیست. ورود شخصیتهای جدید مثل خانم لوییس و آقای هریسون و پائول اروینگ هم به داستان جان تازهای میدهد. ما هم کمتر دلمان برای شخصیتهای قدیمی جلد اول مثل متیو و خانم استیسی تنگ میشود. اولین بار که این جلد را در 14 سالگی خواندم آنقدر ها دوستش نداشتم. شاید چون آنی بزرگسال را درک نمیکردم شاید هم چون معلم نشده بودم و آن زمان خیلی رویای معلمی نداشتم. شاید هم چون نسخۀ قدیمی زبان دشوارتری داشت و شنیدن نسخۀ صوتی این ترجمۀ جدید بسیار جالبتر بود. لحنهایی که گوینده به صحبتهای شخصیتها میداد باعث میشد همه چیز چند برابر جالبتر شود. مثلاً دیوی در کتاب صوتی بسیار بامزهتر و بازیگوشتر از دیوی در کتاب غیرصوتی به نظر میرسید. این ایامی که آنی شرلی میشنیدم. نگاه امیدوار و روشن این دخترک در همۀ بخشهای زندگیام پخش شده بود. همین به بارها و بارها خواندش میارزد.
(0/1000)
عینکی خوشقلب
5 روز پیش
0