یادداشت رعنا حشمتی
1400/11/7
اول داستان خواندنش را بگویم.. که من و ثنا هر دو همزمان می خواندیم و هی دعوایمان می شد و منتظر می ماندیم که دیگری کتاب را زمین بگذارد تا خودمان شروع به خواندن کنیم! و بعد از الان که ساعت دو و نیم شب است و کتاب تمام شده است ... ساده بگویم، که خیلی دوستش داشتم.. ولی اینکه اییینهمه اتفاق رو در چند صفحه آخر جا داده بود.. خب یکم ناراحت شدم :)) باید طولانی تر می بود... و... و واقعاً قلبم بخاطر لیام به درد اومده و می خوام های های گریه کنم. اصلاً آرام و قرار ندارم و در خانه خاموشمان راه می روم و دلم گرفته. برای اینکه یک مجموعه که روزهایی را همراهش گذراندم تمام شده، و به خاطر لیام، و به خاطر هیجانات احمقانه ام... و اینکه، خدای بزرگ. چی شد که امین مرد؟ واقعاً توضیحی نداااااد. :(((( این هم شد ریویو؟ دارم شرح حال خودم را می نویسم به جای نظرم در مورد کتاب :)))
(0/1000)
الی
1403/9/25
0