یادداشت روژان صادقی
18 ساعت پیش
برای پنجشنبههای جادویی دوشنبه صبح دو سال پیش را خوب به خاطر دارم. روزی بود مثل تمام روزهای دیگری که در ازتا میگذارندم. آن روزها سر تکتک گروهها مینشستم تا با توجه به محتوای هرکدام بتوانم ازشان بنویسم. ۱۰ صبح، اواسط هفته، نور کمجان آفتاب پاییزی که از پنجرهها به زور خودش را روی سرامیکهای یخی پهن میکرد و خلوت ساختمان قدیمی ۳ طبقه که با صدای زنهای گروه شکسته میشد. تسهیلگر و بچهها صندلیها را از گوشه و کنار اتاق برمیداشتند، دایرهوار وسط سالن میچیدند و در حیناش صمیمانه صحبت میکردند: «آن کتاب را تمام کردی؟» «مشکلت در دانشگاه حل شد؟» «راستی فلانی را دیدم، گفت سلام برسانمت.» همانندش را ندیده بودم و این صمیمیت و خواهرانگیای که من آن روز شاهدش بودم، هنوز هم برایم شگفتانگیز است. جلسه شروع شد و پس از حالواحوال، شوخی و بذلهگویی خیلی زود جایش را به جدیت، ابراز، شهود و شگفتی داد. دو ساعت را بیوقفه به صحبت کردن از زنان و دختران کتاب «چرا شد محو از یاد تو نامم؟» گذراندیم. دوشنبهای مهمانشان بودم و حالا دو سال است که هر هفته با این زنان عزیز (و گاها مردهایی نازنین) میخوانم، زن بودن را تمرین میکنم و مینویسم. لولیتاخوانی در تهران برایم مثل هر پنجشنبهی «بازگو» بود که فارغ از هر درگیری، فارغ از هر دلشکستگی و هر آنچه در زندگی به ادبیات ارتباطی نداشت، دو ساعتی را به گفتگو از کتابها میگذراندیم. آذر نفیسی کاری را نزدیک به ۳۰ سال پیش انجام داد که من در سال ۱۴۰۱ خودم را برای تجربه کردنش خوششانس میدانستم. بودن در گروهی متعهد به خواندن و یاد گرفتن، گروهی که ترسی از سر زدن به متنهای سخت و «تجربه» کردن ندارند. ما هم در این سالها مثل آذر و دخترهایش از سیاست و تاریخ حرف زدیم، همانقدر که از زندگی گفتیم. آذر از لولیتا و ناباکوف حرف میزند که نزدیکترین کتاب به تجربهی زیستهشان است و من روزهایی را به خاطر میآورم که از دختران قوچان و زلیخا و شهرزاد میخواندیم. از آن روزهای ملتهب که عقب میزدیم خواستها و آمال دیکتاتورهایی که به آرزوهای ما تجاوز میکردند. او از ناباکوف با دخترهایش حرف میزند و روزی را به خاطر میآورم که یکتنه از ناباکوف در مقابل «مرگ مولف» بارت دفاع کردم و سال بعدش را که بالای منبر رفتم و ۳ ساعت از بارت و درخشان بودنش حرف زدم. آذر از عاشق شدن دخترهایش مینویسد. از ترس گرفتن دستها در خیابان، از ترس بوسیدن و لمس تن و یکی شدن. آذر از نسرین و سانازی مینویسد که ترک شدهاند و ترک کردهاند، از آذین که شوهر آزارگر دارد، از مانا که عاشقانه ازدواج کرده است و از میترا که حسرت بوسیدن همسرش در خیابانهای کشورش را دارد. من تابستانی را خاطر میآورم که از عشق خواندیم و اشک ریختیم و من عاشق بودم و آزاد از آن حرف میزدم. آذر همیشه از زوجها و همسران میپرسد «عاشق هم هستید؟» و ما آن روز که «دربارهی عشق» را آغاز کردیم، همگی گفتیم که عشق چه مزهای دارد. هنوز هم برای من چای آلبالو نزدیکترین طعم به عشق است. او از رقصیدن با دانشجوهایش میگوید زمانی که میخواسته نشانشان دهد چرا غروب و تعصب شبیه یک رقص قرن ۱۸امی انگلستانی است. از برگزار کردن دادگاه برای کتاب گتسبی سر یکی از کلاسهایش میگوید وقتی که اسلامگرایان و مارکسیستها بیمنطق کتاب را میکوبیدند. من تمامی این تلاشها برای بندبازی و بیرون زدن از خط را میخوانم و یادم میآید باری که به بهانهی خواندن کتاب «اگر به خودم برگردم» در تهران پرسه زدیم، وقتی برای یکدیگر نامهی ناشناس نوشتیم، وقتی بعد از خواندن «جریانهای پنهان خانوادگی» عکسهای کودکی یکدیگر را دیدیم و اشک ریختیم. بارهای بسیاری که شعر خواندیم و بارهای بسیاری که در مورد موضوعات موردعلاقهمان حرف زدیم و ارائه دادیم. آذر نفیسی باهوش است، کتابها را با دقت میخواند و جوری خودش و شاگردانش مو را از ماست بیرون میکشند که سخت باورم میشود. کتابهایی که بارها و بارها خواندمشان، نویسندههایی که میشناسمشان موضوع مطالعهی آذر میشوند و جزئیات ریزشان میشود مادهی اولیهی جستارها و مقالات و کتابهایی مفصل. مثل همان رقص قرن ۱۸امی که مثال زدم. نظریهپردازیهایی میکند که باعث میشود بارها و بارها کتاب را ببندم و قربان بازگو و «ص» بروم که من را هم در این دو سال همینطور بار آوردند. تا نخهای پنلوپه و نوشتار زنانه و مدهآ بشنود موضوعات پژوهشهایم. لولیتاخوانی در تهران را خواندم و هر صفحهاش برایم مثل خواندن روزهایی بود که ما در بازگو از سر گذراندیم. روزهایی که ما هم مبارزه کردیم، به قدر خودمان و متعهد بودیم مثل مانا، نسرین، مهشید، ساناز، میترا، یاسی و آذین به خواندن و به نوشتن. کتاب را که ورق میزدم، جایی که آذر از دخترهایش خداحافظی میکرد سخت گریه کردم. این روزها من باید از بازگوی خودم، از «ص» و «م» و «س» و دهها آدم دیگری که در این دو سال آمدند و رفتند خداحافظی کنم. جمعی صمیمانه که دو سال پیش در یک دوشنبهی معمولی من را کنار خودشان پذیرفتند و زندگیام را دگرگون کردند حالا باید تبدیل شود به خاطرهای درخشان از گذشتهی من. آذر و دخترهایش در کلاسهای پنجشنبه صبحها، در مأمن امن خانهاش و حتی گاهی سر کلاسهای دانشگاهش معجزهی کلمه را فهمیدند. من و بازگو و زنهای عزیزم هم همینطور. کتاب برایم مثل خود زندگی بود. این زندگی سخت که پنجشنبههایش مانند معجزه میماند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.