یادداشت لیلی بهشتی

        تقریبا یک سال از خوندن این فرار کرده بودم. از همون صبحی که بیدار شدم، خبر رو توی توییتر دیدم و فقط گفتم صدر نه! و گوشی روپرت کردم و کله‌م رو کردم تو بالش و تصمیم گرفتم باورش نکنم. بعدتر خبر چاپ این رو شنیدیم و کتاب چاپ شد و برامون اومد تو مغازه وآدم‌ها هی اومدن دنبالش و هی اومدن و به چاپ دوم و سوم رسید و مجبور بودم حتی توضیحش بدم برای آدم‌ها، ولی در جواب شماخودتون خونده‌ایدش؟ می‌گفتم نه، من نمی‌تونم.

نمی‌تونستم واقعا. اصل خبر رو هنوز باور نکرده بودم، چطور می‌تونستم قدم‌به‌قدم تا مرگ باهاش برم حالا؟ امکان نداشت.

حمیدرضا صدر برای من احتمالا آدمی بود که برای هیچکس دیگه‌ای نیست. برای همه یا خبرنگار ورزشی ه، یا خبرنگار سینمایی. من بههیچکدوم از اون حوزه‌ها مرتبط و حتی علاقه‌مند نیستم. برای من صدر نویسنده بود. داستان‌نویس، تو سبکی که فقط متعلق به خودش بودانگار و هیچکسی شبیه بهش ندیده‌م تا الان. دوم‌شخص عجیبی که تا همین کتاب آخرش هم ادامه داره، تا مرگ.

تو در قاهره خواهی مردش رو که خوندم شیفته‌ش شدم، و سیصد و بیست و پنج باعث شد برای اولین بار سرچ کنمش، متوجه بشم چه آدممهمیه درواقع، و اینستاگرامش رو فالو کنم. و از اون به بعد دائم متعجب باشم از شدت معلوماتی که یه آدم نه‌حتی‌پیر توی خودش جاداده.

ولی اینها هیچکدوم باعث نمیشد بتونم برم سراغ آخرین اثرش. درواقع دقیقا باعث میشد نتونم برم سراغش اصلا.

سوژه‌ی کتاب به‌طور کلی دقیقا اون چیزیه که اکثر ما سعی می‌کنیم ازش فرار کنیم. فکر کردن به روزها و ماه‌های آخر تا مرگ، فکر کردنبه اون زمانی که بهت اطلاع میدن دیگه وقتی نداری، و سپس لحظه‌لحظه زندگی کردنش تا اون سوت پایان. همه‌ی خداحافظی‌هایی کهباید با همه‌ی دلبستگی‌هایی بکنی که سالیان رو صرف جمع کردنشون بکنی. ماها سعی می‌کنیم فکر کردن بهش رو به تعویق بندازیم،سعی می‌کنیم یادمون بره این هم بخشی از زندگیه اصلا. از چیز ترسناکی مثل سرطان فقط داستان‌هایی‌ش رو پیگیری میکنیم که آدم‌هامعجزه‌آسا خوب خوب شده‌ن، می‌خوایم باور کنیم انگار که راه فراری هست، که این بلا سر ما و آدم‌های اطرافمون نمیاد.

کتاب صدر برعکسه اما، تو اول اصل خبر رو داری، که جون سالم بدرنبرده، که تهش جونش رو گرفته بیماری، و بعد میری سراغ متن. مواجهه‌ی مستقیم با بیماری، ذره‌ذره تحلیل رفتن، تموم شدن.

من شبها می‌خوندمش و زار میزدم. موسی زنگ می‌زد بهش، موسی زار می‌زد و صدر زار می‌زد و من زار می‌زدم. بیماری پیشرفت می‌کردو مهرزاد زار می‌زد و  من زار می‌زدم. با آدم‌ها، با تهران، با خونه‌ش و کتاب‌هاش به مقصد سفر بی‌پایان به امریکا خداحافظی ابدیمی‌کرد و من زار می‌زدم. بهش می‌گفتن دو تا شش هفته، من زار می‌زدم. ته بخش اول خودش فکر می‌کرد قراره بمیره و کتاب رو تموممی‌کرد، من زار می‌زدم. بعدترش غزاله گفته بود یک سال و نیم بعد زنده مونده، که یه دوره اونقدر امیدوار شده و شده بودن که فکرمی‌کردن کلا قراره بمونه و دیگه حتی نمی‌خواسته بمیره، و من اینقدر زار می‌زدم که نفسم می‌گرفت از شدت هق‌هق.

و صبح‌ها، در مسیر رسیدن به سر کار و عصرها در مسیر برگشت ازش، به این فکر می‌کردم که چقدر کتابی درباره مرگ کتابی دربارهزندگی هم هست. چقدر فرصت نداشتن صدر و خداحافظی‌ش با همه‌چیز بیش از همه‌ی شعارهای زندگی در راستای مغتنم شمردنلحظات و حال حاضر و کوفت تا الان تونسته باعث بشه تمرکز کنم روی کوچکترین و بی‌اهمیت‌ترین بخش‌های روزم، با فکر کردن به اینکهواقعا فردا ممکنه بفهمم این آخرین دفعه بوده. که چقدر ممنون صدرم، که تونسته همچین تاثیری بذاره روم، با رفتنش. و با قلمش، قلم‌فوق‌العاده‌ و توانایی نوشتن غیرقابل‌وصفش که مطمئن بودم صدچندان باعث اذیت‌کننده بودن متن میشه، که شد. و اون دوم‌شخص عجیب وبی‌نظیرش، که توی اینکه تبدیل به مکالمه با خود خودش شده بود و همه‌چیز رو صد برابر بهتر کرده بود، و هزار برابر ویران‌کننده‌تر.

جات خالیه آقای صدر. جات خالیه و با هیچ‌چیز پر نمیشه و به قول اون خانوم توی بیمارستان و هزاران نفر دیگه مثل اون «حیف. حیف تو.»
+اولین رویویی که اینجا می‌نویسم؛ بعد از سه چهار ماه کلا اولین ریویویی که می‌نویسم. حال عجیبیه. و کاش، کاش، کاش ریویوهای گودریدزم برگردن.
      
4

49

(0/1000)

نظرات

چقدر دلم برای ریویوهای لیلی‌ای تنگ شده بود.🥺
1

0

خودمم دلم برای ریویو نوشتن خیلی:(( 

0

من هم!
2

0

ما هم. کلا. و حالا که اینجا یافت می‌شوید کاش این رو هم بگین در کدامین شبکه‌ی اجتماعی جز اینجا پیداتون کنیم که پیام‌های شخصی‌مون بهتون برسه؟:( 

0

ببین نمی‌دانم پیامکم بهت نرسیده یا رسیده و بی‌جواب مانده
تولدت را تبریک گفته بودم و عرض دلتنگی و ...
فی‌الحال پیامک!!! بهترین راه است به نظرم (در مایه‌های رجعت به دود!)
بله و شاد هم دارم
و امشب وی‌پی‌انم را درست می‌کنم تا تلگرام و واتسپ هم داشته باشم
کاش هم را ببینیم
من و تو و هم‌تیمی‌ات
در اثنای این آوریل ستمکار... 

0

جات خالیه آقای صدر. جات خالیه و با هیچ چیز پر نمیشه😭 چقدر کم داریم آدم شبیه تو
1

0

دقیقا، آدم شبیهش خیلی کم داریم.. 

0

یکی از دلایل اصلی آمدنم به بهخوان خواندن ریویوی لیلیه  تو محشری واقعا
1

0

وای بابا:((شرمنده می‌کنین بخدا:( لیلی هم بنظرش شما محشرین، دلش هم خیلی براتون تنگ شده 

0