یادداشت امیررضا سعیدینجات
1403/2/25
بسم الله عجیب و غریب... نمیدانم داستان را به آلزایمر و یک بیماری جسمی و روانی مرتبط کنم یا داستان مرتبط است به دنیاهای موازی و یا نویسنده به نوعی قائل به تناسخ است... هرچه که باشد یک حس مشترک در همه این اتفاقات موج میزند و آن اینکه انسان، سرگشته است... نمیدانم تا به امروز برایتان پیش آمده که در حال انجام کاری باشید و ناگهان در میانه آن با خودتان بگویید، برای چه این کار را انجام میدهم؟ یا بگویید، اصلاً من این کار را شروع کردم؟ در این زمینه با پیرمرد داستان همزاد پنداری میکنم... در خلاصه داستان میخوانیم، جریان کتاب پیرامون پیرمردی است که آدم کشی را کنار گذاشته و سالهای سال است دیگر جنایتی نمیکند و این روزها مبتلا به آلزایمر شده است... اما حقیقتاً این پیرمرد آدمکش بوده است؟؟؟؟ این جنس کتابها و دیدگاهها برایم جالب نیست و لذت آنچنانی از خواندنش نمیبرم. چرا که فلسفه چنین دیدگاهی را قبول ندارم... بیشتر احساس میکنم چنین کتابهایی لباس لخت پادشاه است و من دوست دارم همان کودکی باشم که بلند در شهر فریاد میزند: پادشاه لخت است.
(0/1000)
نظرات
1403/2/25
چقدر جالب من اصلاا همچین دیدگاهی نداشتم! یعنی اصلا تفکر دنیای موازی و تناسخ رو در لابه لای کتاب احساس نکردم اتفاقا برعکس شما آلزایمر و زوال عقلی برام محسوس تر بود 🤔 حسم موقع تموم شدن کتاب این بود که به خودم میگفتم تو که از اول میدونستی راوی داستان بخاطر مشکلاتی که داره قابل اعتماد نیست، چرا حدس نزده بودی؟ ولی دیدگاه شما برام جالب بود 👌
1
0
امیررضا سعیدینجات
1403/2/25
0