یادداشت زینب میرزابیگی
1403/4/25
4.5
47
یکهو دلم خواست دلنوشته هام بعد پایان خوندن کتاب رو اینجا هم بنویسم: این کتاب اتفاقی شروع شد و با اشک تمام شد من این محرم غمی مقدس رو به جان میکشیدم و روی شونه هام تحمل میکردم غم فلسطین و ما چه میدانیم از فلسطین فلسطینی ک جنگ و مرگ بخشی از اون شده مثل هوا، مثل خاک، مثل درخت... مردم فلسطین در رنج به دنیا میان، در غم زندگی میکنند و راحت میمیرند! همانطور ک یکی از اونها میگفت...اونها برا جهان فقط یک عدد اند عشق بخش جدانشدنی زندگیشونه که به رنج تبدیل میشه...رنج از دست دادن... خوشحالم ک نمیتونم بفهممشون و هق هق میکنم از اینکه دقیقه ای درکشون کردم ما آدم هایی ک تو امنیت به دنیا اومدیم و تو آزادی زندگی کردیم هرگز نمیفهمیم اونها از چه چیزی حرف میزنن ما فقط یه سری کلمات میخونیم و یه سری تصویر میبینیم و چه میفهمیم از مردمی ک اینهارو زندگی کردن... این داستان برای من پر از غم بود کلمه غم حق مطلب رو ادا نمیکنه من غصه خوردم و اشک ریختم تمام صفحات برای من پر از غصه بود... غصه هایی ک نمیتونم ب درستی توصیفشون کنم... دلم میخواست از دونه به دونه شخصیت ها بنویسم ولی چی بنویسم؟؟ چی بنویسم ک رنج هرکس درست در جای خودش قرار بگیره؟؟ که بتونم در کلمات و جملات یک خطی بگنجونمشون؟؟ امل، یوسف، اسماعیل، مجید، فاطمه، فلسطین، دلیله، حسن، هدی، حاج سلیم، عمو درویش، یحیی و سارا... شکر که بسیما مرد و این روزها رو زندگی نکرد... امیدوارم این درد باز فراموش نشه امیدوارم از درد حال ب دردی از گذشته تبدیل بشه امیدوارم ک روزی در میدان فلسطین جشن آزادی فلسطین رو جشن بگیرم امیدوارم بتونم روزی ب فلسطین سفر کنم و فقط آزادی و عشق ببینم!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.