یادداشت زینب میرزابیگی

زخم داوود
        یکهو دلم خواست دلنوشته هام بعد پایان خوندن کتاب رو اینجا هم بنویسم:
این کتاب اتفاقی شروع شد و با اشک تمام شد
من این محرم غمی مقدس رو به جان میکشیدم و روی شونه هام تحمل میکردم
غم فلسطین
و ما چه میدانیم از فلسطین
فلسطینی ک جنگ و مرگ بخشی از اون شده
مثل هوا، مثل خاک، مثل درخت...
مردم فلسطین در رنج به دنیا میان، در غم زندگی میکنند و راحت میمیرند!
همانطور ک یکی از اونها میگفت...اونها برا جهان فقط یک عدد اند
عشق بخش جدانشدنی زندگیشونه که به رنج تبدیل میشه...رنج از دست دادن...
خوشحالم ک نمیتونم بفهممشون و هق هق میکنم از اینکه دقیقه ای درکشون کردم
ما آدم هایی ک تو امنیت به دنیا اومدیم و تو آزادی زندگی کردیم هرگز نمیفهمیم اونها از چه چیزی حرف میزنن
ما فقط یه سری کلمات میخونیم و یه سری تصویر میبینیم
و چه میفهمیم از مردمی ک اینهارو زندگی کردن...

این داستان برای من پر از غم بود
کلمه غم حق مطلب رو ادا نمیکنه
من غصه خوردم و اشک ریختم
تمام صفحات برای من پر از غصه بود...
غصه هایی ک نمیتونم ب درستی توصیفشون کنم...
دلم میخواست از دونه به دونه شخصیت ها بنویسم
ولی چی بنویسم؟؟
چی بنویسم ک رنج هرکس درست در جای خودش قرار بگیره؟؟ 
که بتونم در کلمات و جملات یک خطی بگنجونمشون؟؟
امل، یوسف، اسماعیل، مجید، فاطمه، فلسطین، دلیله، حسن، هدی، حاج سلیم، عمو درویش، یحیی و سارا...
شکر که بسیما مرد و این روزها رو زندگی نکرد...
امیدوارم این درد باز فراموش نشه
امیدوارم از درد حال ب دردی از گذشته تبدیل بشه
امیدوارم ک روزی در میدان فلسطین جشن آزادی فلسطین رو جشن بگیرم
امیدوارم بتونم روزی ب فلسطین سفر کنم و فقط آزادی و عشق ببینم!
      
1

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.