بریده‌های کتاب SaNa

جلو آمد و خودش را توى آغوش مادر مچاله كرد. "كاش میتونستم برگردم توی شكمت مامان..."

"آدم وقتی لبخند یه بچه رو می‌بینه، قلبش آروم می‌گیره."

《همه‌ی قدرتم تموم شده و تو بهم قدرت می‌دی.》

اژدهاى كوچک گفت:"نمی‌تونم احساسم رو توضيح بدم." پانداى بزرگ لبخند زد و گفت:"عيبى نداره. كلمه‌ها براى همه چى كافى نيستن."

اژدهای كۄچک پرسيد:"فكرهاى بد باعث می‌شن من آدم بدى بشم؟" پانداى بزرگ گفت:"نه. موج‌ها اقيانوس نيستن. فكرها هم ذهن نيستن."

روزهایی هست که بلند شدن، خودش پیروزی است.

اژدهای کوچک گفت:"نمی‌تونم از این چاله بیام بیرون." پاندای بزرگ لبخندی زد و گفت:"پس من می‌آم و اون‌جا پیشت می‌شینم."

از همه سخت‌تر مهربون بودن با خودمونه،

اژدهاى كوچک گفت:"میدونى، ممكنه بعداً با كلى اشتياق از روزهای خوب قديم ياد كنيم." پانداى بزرگ گفت:"پس بيا هيچ‌وقت دست از خاطره‌سازى برنداريم." عشق نيازى به توضيح ندارد.

اگر به دنبال شاد کردن دیگران باشی، خودت هم به شادی می‌رسی‌.

بهترین چیزی که با چای می‌چسبه یه دوست خوبه.

اژدهای كوچک گفت: "هنوز نرفته، دلم براش تنگ شد. اگه آسيب ببينه، چى؟"

اژدهاى كوچک گفت:"مى خوام دنيا رو تغيير بدم." پانداى بزرگ در جواب گفت:"از نفر بعدى كه به كمكت احتياج داره شروع كن."

درخت گيلاس خودش رو با درخت‌هاى ديگه مقايسه نمی‌کنه، فقط شكوفه میده.

از حرف زدن و گوش دادنت خوشم می‌آد و از سفر کردن با تو لذت می‌برم. ولی بیشتر از همه‌ی این‌ها، حسی رو دوست دارم که تو بهم می‌دی.

اژدهای كوچک گفت:"الان اصلاً وقت ندارم گلها رو بينم." پانداى بزرگ گفت: "درست به همين خاطر بايد اونها رو بينى؛ شايد فردا ديگه نباشن."

گاهی خوب است بدون دانستن مقصد راهی شویم.

می‌دانید، من رؤیابافم. از زندگی واقعی به قدری بیگانه‌ام که مجبورم این‌جور لحظه‌های بی‌نظیر را دوباره در رؤیا بچشم.

يعنی دیگر هیچ‌وقت شما را نمی‌بینم؟ حتماً جدی نمی‌گویید. چطور ممکن است که این آخرین دیدار ما باشد؟

"دو کلمه، فقط دو کلمه، با من حرف بزند و بعد اگر نخواست دیگر نگاهم هم نکند..."