بریده‌های کتاب فاطمه سلیمانی

"اين اعتقاد نادرستي است كه با شكافتن سينه آدمي و دست يافتن به آنچه كه زير پوست و گوشت او نهان شده ما از تمامي رازهاي او آگاه خواهيم شد. با اين روش ما تنها آگاهي اندكي درباره بخشي از وجود انسان كسب ميكنيم و همچنان چيزهاي زياد ديگري هست كه نمي دانيم"

"هميشه يك تكه از كار، نيمه تمام مي ماند. اما گمان كنم هميشه يك نفر باشد كه تمامش كند."

"به نظر من بيشتر مشكلات زندگي از سوءتفاهم شروع مي شوند"

كساني كه ميتوانند تا اوج شادي ها پرواز كنند، ممكن است در عمق غم ها هم غوطه ور شوند و طبعي كه از خوشي ها نهايت لذت را مي برد، در مقابل سختي ها بيش از همه مي رنجد.

<غریزه آدمها اینه که وقتی اوضاع خراب میشه، برن یه جای آشنا. یه جا که احساس امنیت کنن.>

همیشه فکر می کردم خاطرات مارا زنده نگه می دارند. در آن لحظه دیدم که اگر کسی آنها را به یاد نیاورد، اگر کسی نخواهد آنها را زنده نگه دارد، به هیچ تبدیل می شوند.

گاهی اندوه طولانی میتواند آدم هارا جدی تر کند. طوری که انگار دیگر بدون اندوه، خودشان را نمی شناسند.

من از نزدیک شاهد بودم که آدمها چقدر می توانند آسیب پذیر و شکننده باشند. با وجود این، نمیدانم چطور، ولی همین آدمها قوی ترین موجوداتی هستند که می شناسم. چون حتی وقتی بدنشان دارد از هم می پاشد، بازهم یکجورهایی کنار هم می ماند.

گاهی چیزهایی خیلی کوچک می توانند کل دنیا را آوار کنند.

"قوی بودن به کارهایی که می تونیم انجام بدیم نیست، به میزان تحمل ماست."

انتقام بیش از همه به شخص انتقام گیرنده صدمه می‌زند.

او در سرزمین خیالاتش بسیار آزادتر از دنیای واقعی بود؛ چراکه دیدنی‌ها از بین می‌روند، اما نادیدنی‌ها جاویدان و فناناپذیرند.

آنی فیلسوفانه گفت:" آه! مسئله‌ای نیست؛ بهار آینده دوباره درخت می کاریم. یکی از ویژگی‌های این دنیا واقعا آرام بخش است؛ همیشه مطمئنیم که بهار دیگری در راه است."

"گاهی اوقات برای حفظ اعتدال،بد نیست مردم بعضی از کارهایی را که دوست ندارند،انجام بدهند."

آنی به ماریلا گفت:"دوشیزه بری قلب مهربانی دارد ، اگرچه اصلاً در ظاهر معلوم نیست . او هم مثل متیو از همان اول خودش را نشان نمی دهد ،اما کم کم می توانی او را بهتر بشناسی. معلوم می شود همان طور که من قبلا فکر میکردم ، آدم های مهربان کم نیستند و می شود در دنیا تعداد زیادی از آنها را پیدا کرد."

آنی انگشتانش را روی لب هایش گذاشت و چندین بوسه به آن سوی شکوفه های گیلاس فرستاد.بعد،چانه اش را به دستانش تکیه داد و غرق در خیالاتش شد.