بریده‌های کتاب Hani

در قوطی را جدا می‌کنم و محتویاتش را در کاسه‌اش می‌ریزم، گربه مشتاقانه آن را می‌خورد‌. گربه‌ها این‌ کار را خوب انجام می‌دهند. تنها چیزی هم که برایشان مهم است این است که وعده غذایی بعدی‌شان از کجا می‌رسد و نگران چیزهای احمقانه‌ای مثل شغل نیستند.

پدر همیشه می‌گوید اگر کار اشتباهی هم می‌خواهی انجام دهی آن‌قدر باهوش باش که کسی نفهمد آن کار را انجام داده‌ای.

همیشه می‌گوییم بعضی چیزها را نمی‌شود بخشید، یا می‌گوییم هرگز خودمان را نمی‌بخشیم. ولی می‌بخشیم _ همیشه می‌بخشیم.

این روزها اگر پدر یا مادری عمر طولانی کند، می‌فهمد غیر از اشتباهاتی که خیلی خوب از آن‌ها آگاه است، مرتکب اشتباهاتی شده که به خودش زحمت نداده از آن‌ها آگاه شود. بفهمی‌نفهمی در دل احساس خفت می‌کند، گاهی از خودش متنفر می‌شود.

آدم خیال می‌کند صحیح و سالم است و بعد یکهو می‌افتد می‌میرد، به همین راحتی.

بعد هم نوشتم با همه‌ی این‌ها هیچ دروغی به اندازه‌ی دروغ‌هایی که به خودمان می‌گوییم تحمل‌پذیر نیست، و متاسفانه آن وقت ناچاریم همچنان دروغ بگوییم تا کل آن گند توی دلمان بماند و نابودمان کند، و خودش هم به زودی این را خواهد فهمید‌.

راستش وقتی این را شنیدم خیلی توی ذوقم خورد. این را می‌دانستم که مرد‌ها شیفته‌ی عادت‌های لجوجانه و غریب می‌شوند، به شرطی که دختر مورد بحث به اندازه کافی خوش بر و رو باشد‌. البته این‌جور شیفتگی‌ها دیگر متداول نیست. دست‌کم امیدوارم نباشد. آن‌همه لذت بردن از ذهن کودکانه‌ی زن.

جالب است که خیلی‌ها_ خودشان یا جنازه‌‌شان_ با این آخرین درخواست از این‌جا سر در می‌آورند و بستگانشان را به دردسر می‌اندازند. شاید تمام عمرشان در شهرهای دور یا نزدیک زندگی کرده باشند و ظاهرا در آن شهرها خیلی هم راضی بوده‌اند، ولی هیچ تمایلی نداشتند که بعد از مرگ همان‌جا بمانند. این‌جور فکرها به کله آدم‌های پیر می‌افتد.

بلند می‌شود و به سرعت لباس می‌پوشد و در همه اتاق‌های خانه راه می‌رود، و با این ذهنیت جدید به دیوارها و اثاثیه نگاه می‌کند. همه جا خلا است، مخصوصاً توی سینه‌اش. قهوه دم می‌کند و نمی‌خورَد. عاقبت باز هم به اتاق خوابش می‌رود، و می‌فهمد که باید دوباره با واقعیت موجود آشنا شود.

می‌گوید:" راستش من فقط وقتی احساس راحتی می‌کنم که سرگرم کار واجبی باشم. اگه بشینم، نباید به هیچی نگاه کنم، وگرنه همه‌جا فقط کار می‌بینم."

بعضی آدم‌ها همیشه بد می‌آورند. چطور توضیح بدهم؟ منظورم این است که بعضی‌ها هستند که ممکن است همه چیز به ضررشان باشد_مثلا سه ضربه یا بیست ضربه بخورند_ و آسیب نبینند.

اگر زن بودی، سرسپردگی به هر چیزی می‌توانست تو را به موجود عجیبی تبدیل کند.

+"دوستتون هنوز هم این‌جاست؟" -"میدونی. آدم وقتی ازدواج می‌کنه دیگه دوستی‌هاش مثل سابق نیست."