بریده‌های کتاب - مُبهَم -

خیال و تخیلاتش خانه‌اش شده بود و‌ کتاب‌هایش وطن و پناهگاهش بودند تا از زندگی روزمره و خسته‌کننده و خفقان‌آورش فرار کند!

همه‌ ما تنها به دنیا اومدیم و تنها هم می‌میریم!

چرا اونا به اسم مذهب دارن خداوند رو میکشن؟ اونا به اسم نظم و قانون، عشق حقیقی رو از یاد تمام انسان‌ها بردن و این خیلی غم‌انگیزه!

ترس از عشق، همان ترس از زندگی است و کسی که از زندگی بترسد، مرده‌ای بیش نیست!

ترس از عشق، همان ترس از زندگی است و کسی که از زندگی بترسد، مرده‌ای بیش نیست!

اندوه‌های بزرگ متعلق به روزهای دورند!

اندوهبارترین لحظه‌ها برای من لحظه‌ای است که مردی را با صورتی خندان و نگاهی زنده در عکسی نشان بدهم و بگویم که این مرد زمانی عاشق من بوده!

تو همواره این فرصت را داری که به سوی من برگردی!

تو منو مجبور کردی زندگی کنم!

می‌دانم که باید با تو بگویم و همه چیز را از تو بخواهم...