بریده کتابهای ماه کوچک ماه کوچک 1402/10/8 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 132 با لبخند بی رمقی گفت: چه راحت بهانه ای پیدا میکنند برای شادی. چه زیباست بازی های کودکان! ص ۱۳۷ 2 40 ماه کوچک 1402/10/1 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 102 فاطمه گفت : نترس حبابه ... به جز این انسان دو پا هیچ جانداری به خودش اجازه نمیدهد که به حجت خدا روی زمین آسیب برساند ... صفیه گفت آری شیرها هم در برابر امام زانو زدند و سر ادب فرود آوردند ، اما باز هم دل سیاه آنها سفید نشد . 0 13 ماه کوچک 1402/10/1 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 91 کلامش لحن رجز گرفت: خون حسین به زمین ریخت تا حرمت قرآن و عترت رسول خدا حفظ شود. حسین شهید شد تا اسلام زنده بماند و علی بن حسین زنده ماند تا پیام حسین را سینه به سینه نقل کند . علی بن حسین زنده ماند تا زمین از حجت خدا خالی نشود . زمین هرگز خالی از حجت خدا نخواهد بود و اینک علی بن موسی الرضا حجت خداست بر زمین هم او که به اسیری بردندش. 0 11 ماه کوچک 1402/10/1 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 91 صدایش بالاتر : رفت حسین در برابر ظالم سر فرود نیاورد ، حسین دو پسرش را قربانی حقیقت کرد دو پسرش را برادرزاده ها و خواهرزادهایش را ... یارانش را ... جانش را ... 0 2 ماه کوچک 1402/10/1 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 85 فاطمه فقط دلتنگ برادر نبود. فاطمه از امام زمانش دور افتاده بود. رنج سفر را به جان خریده بود به امید دیدار امام و سرورش. 0 5 ماه کوچک 1402/10/1 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 84 یاد ابوالحسن افتادم . او هم قبل از ما تمام این مسیر را طی کرده ... اما نمیدانم مرکبش از کدام قسمت این زمین عبور کرده یا اینکه کجا به نماز ایستاده و کجا قدم گذاشته تا خاک قدم هایش را سرمه چشم هایم کنم .... 0 2 ماه کوچک 1402/9/30 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 71 دلم برای دست مهربان علی تنگ شده. برای نوازش های پدرانه اش... علی با رفتنش گویی همه شهر را با خودش برده. مدینه بی رونق شده بعد از هجرت علی ... 0 4 ماه کوچک 1402/9/30 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 69 چون از روز اول، آزادی ام را در گرو خدمت به فاطمه میدیدم. آزاد میشدم که چه کنم؟ بی فاطمه دنیا مفهومی نداشت... 0 3 ماه کوچک 1402/9/30 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 65 خوبی شب به این است که همه یک رنگند... از روشنایی روز و هزار رنگی مردم میترسم... 0 5 ماه کوچک 1402/9/30 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 59 محمد که هست، این خانه از عطر علی خالی نمی شود. 0 4 ماه کوچک 1402/9/30 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 42 همیشه بخند فاطمه. لبخند که روی لبانت مینشیند، جان تازه میگیرم. 0 3 ماه کوچک 1402/9/30 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 15 آن روز هم که نه خورشید خیال رفتن داشت، نه شب خیال آمدن. 0 3 ماه کوچک 1402/9/30 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 12 چقدر شبیه برادرش بود این دختر! از آرامش نگاهش، آرامش می گرفتم و از قدرت کلامش، قدرت! 0 4 ماه کوچک 1402/9/30 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 11 همه اهل خانه میترسیدند. فاطمه کوچک به آغوشم پناه آورده بود و نگاهش را به قامت برادر دوخته بود. ابوالحسن گاهی راه میرفت و ذکر می گفت. گاه مینشست و ذکر میگفت. نه ترسی داشت و نه اضطرابی. خشم هم اگر داشت، در درون داشت. سرتاپا آرامش بود. نگاهش، قدمهایش، راه رفتنش، نشستنش. ما هم، همه هم ترس داشتیم ، هم از آرامش امام و سرورمان آرامش میگرفتیم. فاطمه حتی شاید بیش از همه آرام بود و ترسش از همه کمتر ... آرام زیر گوشم گفت : تا برادرم هست هیچ کس جرئت ندارد وارد خانه ما شود . 0 1
بریده کتابهای ماه کوچک ماه کوچک 1402/10/8 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 132 با لبخند بی رمقی گفت: چه راحت بهانه ای پیدا میکنند برای شادی. چه زیباست بازی های کودکان! ص ۱۳۷ 2 40 ماه کوچک 1402/10/1 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 102 فاطمه گفت : نترس حبابه ... به جز این انسان دو پا هیچ جانداری به خودش اجازه نمیدهد که به حجت خدا روی زمین آسیب برساند ... صفیه گفت آری شیرها هم در برابر امام زانو زدند و سر ادب فرود آوردند ، اما باز هم دل سیاه آنها سفید نشد . 0 13 ماه کوچک 1402/10/1 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 91 کلامش لحن رجز گرفت: خون حسین به زمین ریخت تا حرمت قرآن و عترت رسول خدا حفظ شود. حسین شهید شد تا اسلام زنده بماند و علی بن حسین زنده ماند تا پیام حسین را سینه به سینه نقل کند . علی بن حسین زنده ماند تا زمین از حجت خدا خالی نشود . زمین هرگز خالی از حجت خدا نخواهد بود و اینک علی بن موسی الرضا حجت خداست بر زمین هم او که به اسیری بردندش. 0 11 ماه کوچک 1402/10/1 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 91 صدایش بالاتر : رفت حسین در برابر ظالم سر فرود نیاورد ، حسین دو پسرش را قربانی حقیقت کرد دو پسرش را برادرزاده ها و خواهرزادهایش را ... یارانش را ... جانش را ... 0 2 ماه کوچک 1402/10/1 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 85 فاطمه فقط دلتنگ برادر نبود. فاطمه از امام زمانش دور افتاده بود. رنج سفر را به جان خریده بود به امید دیدار امام و سرورش. 0 5 ماه کوچک 1402/10/1 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 84 یاد ابوالحسن افتادم . او هم قبل از ما تمام این مسیر را طی کرده ... اما نمیدانم مرکبش از کدام قسمت این زمین عبور کرده یا اینکه کجا به نماز ایستاده و کجا قدم گذاشته تا خاک قدم هایش را سرمه چشم هایم کنم .... 0 2 ماه کوچک 1402/9/30 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 71 دلم برای دست مهربان علی تنگ شده. برای نوازش های پدرانه اش... علی با رفتنش گویی همه شهر را با خودش برده. مدینه بی رونق شده بعد از هجرت علی ... 0 4 ماه کوچک 1402/9/30 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 69 چون از روز اول، آزادی ام را در گرو خدمت به فاطمه میدیدم. آزاد میشدم که چه کنم؟ بی فاطمه دنیا مفهومی نداشت... 0 3 ماه کوچک 1402/9/30 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 65 خوبی شب به این است که همه یک رنگند... از روشنایی روز و هزار رنگی مردم میترسم... 0 5 ماه کوچک 1402/9/30 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 59 محمد که هست، این خانه از عطر علی خالی نمی شود. 0 4 ماه کوچک 1402/9/30 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 42 همیشه بخند فاطمه. لبخند که روی لبانت مینشیند، جان تازه میگیرم. 0 3 ماه کوچک 1402/9/30 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 15 آن روز هم که نه خورشید خیال رفتن داشت، نه شب خیال آمدن. 0 3 ماه کوچک 1402/9/30 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 12 چقدر شبیه برادرش بود این دختر! از آرامش نگاهش، آرامش می گرفتم و از قدرت کلامش، قدرت! 0 4 ماه کوچک 1402/9/30 به سپیدی یک رویا فاطمه سلیمانی ازندریانی 4.3 15 صفحۀ 11 همه اهل خانه میترسیدند. فاطمه کوچک به آغوشم پناه آورده بود و نگاهش را به قامت برادر دوخته بود. ابوالحسن گاهی راه میرفت و ذکر می گفت. گاه مینشست و ذکر میگفت. نه ترسی داشت و نه اضطرابی. خشم هم اگر داشت، در درون داشت. سرتاپا آرامش بود. نگاهش، قدمهایش، راه رفتنش، نشستنش. ما هم، همه هم ترس داشتیم ، هم از آرامش امام و سرورمان آرامش میگرفتیم. فاطمه حتی شاید بیش از همه آرام بود و ترسش از همه کمتر ... آرام زیر گوشم گفت : تا برادرم هست هیچ کس جرئت ندارد وارد خانه ما شود . 0 1