بریدههای کتاب استاد عروسک mobina 6 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 111 "فقط یه اشتباه لازمه تا چیزی به ویرانه ختم بشه – جامعه همینقدر بیرحمه، و ما داریم وسطش زندگی میکنیم." 0 16 mobina 7 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 81 بعضی وقتها با خود فکر میکرد چطور اوضاع این شکلی شد؟ احساس میکرد وقتی بچه بود همه با او مهربانتر رفتار میکردند – والدین خودش، دوستانش، و والدین آنها. از چه زمانی اوضاع اینقدر بغرنج و پیچیده شد؟ 0 9 mobina 5 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 130 همیشه به عنوان یه جایگزین بزرگ شدم – و یه جایگزین ضعیف – از خواهر بزرگترم. به خاطر همینه که همیشه ازش میترسم. وقتی فکر میکنم چقدر عصبانیه وحشت میکنم، و واسه همینه که خواب تعقیب شدن توسط اونو میبینم. 0 6 mobina 4 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 144 همیشه با خود فکر میکرد اگر کسی زمانی قرار باشد او را بکشد، مردِ ما است. برای همین همیشه این تفکر را داشت که اگر فقط جلوی کشتهشدنش توسط آن مرد را بگیرد، اگر فقط از او فرار کند، دیگر در امنیت خواهد بود و میتواند خوشحال باشد. پس حالا که از خانه فرار کرده بود، چرا مردی که قبلا هرگز ندیده بود داشت تلاش میکرد او را بکشد؟ 0 6 mobina 7 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 87 اگه تو این خونه بمونم، دیوونه میشم. من اینجا یه زندانیام. اگه از این خونه نرم، عقلمو از دست میدم. 0 11 mobina 5 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 136 من همیشه در حال مبارزه با خواهر مردهم بزرگ شدم و هیچوقت فرصت نکردم یه کودکی شاد داشته باشم. 0 6 mobina 4 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 171 تو دختری هستی که ما دنبالش میگردیم. اینجا خونه توئه. تو ستاره مایی. و دختر کارش به داخل سطل زباله کشید. 0 5 mobina 6 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 129 این او بود که نام خواهرش را دزدیده بود، زندگیاش را ربوده و تمام وجودش را غصب کرده بود – حداقل، این چیزی بود که به آن باور داشت. والدینش او را اینشکلی بار آورده بودند. پدر و مادرش که غرق در خاطرات خواهر مرحومش بودند، به آنچه در قلب برادر کوچکش میگذشت توجه نکردند، برادری که با گوشت و خون جلوی چشمشان رشد کرد و بزرگ شد. 0 5 mobina 4 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 151 "به جای اینکه همشو تو دلت نگه داری، اگه با یه نفر صحبت کنی بهت کمک میکنه. اگه نمیتونی به خودم بگی، یه دوست هم خوبه." 0 5 mobina 3 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 187 برای کی دارم زندگی میکنم؟ کی از زنده بودن من خوشحاله؟ 0 4 mobina 2 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 193 "مردم معمولا بهم میگن سرزنده و پرروحیهام، ولی هیچوقت قبلا بهم گفته نشده که تنها به نظر میام." حتی با اینکه واقعا خیلی تنهام. 0 5 mobina 2 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 195 همدردی – این بهترین راه برای اسیر کردن قلب یک نفر بود. 0 9 mobina 2 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 209 میخوام برم خونه، میرم خونه، میرم!! 0 8 mobina 2 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 228 آینه هیچچیز دربارهی شخصی که منعکس میکرد نمیدانست و به همین دلیل مردم بدون نگرانی خود را در آن آشکار میکردند. آنها میتوانستند خود را فارغ از شکیبایی و تواضعی که دیگران میخواستند، بررسی کنند و این به آنها اجازه میداد شادی و غرور خود را آزاد بگذارند. تصور کنید آینهها وجود نداشتند و مردم مجبور بودند خود را بدون نگاه کردن به انعکاسشان ارزیابی کنند. آنها مجبور میشدند عمیقتر نگاه کنند، هرگز نمیتوانستند آرام باشند یا گارد خود را پایین بیاورند و ادامهی زندگی خیلی سختتر میشد. 0 5
بریدههای کتاب استاد عروسک mobina 6 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 111 "فقط یه اشتباه لازمه تا چیزی به ویرانه ختم بشه – جامعه همینقدر بیرحمه، و ما داریم وسطش زندگی میکنیم." 0 16 mobina 7 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 81 بعضی وقتها با خود فکر میکرد چطور اوضاع این شکلی شد؟ احساس میکرد وقتی بچه بود همه با او مهربانتر رفتار میکردند – والدین خودش، دوستانش، و والدین آنها. از چه زمانی اوضاع اینقدر بغرنج و پیچیده شد؟ 0 9 mobina 5 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 130 همیشه به عنوان یه جایگزین بزرگ شدم – و یه جایگزین ضعیف – از خواهر بزرگترم. به خاطر همینه که همیشه ازش میترسم. وقتی فکر میکنم چقدر عصبانیه وحشت میکنم، و واسه همینه که خواب تعقیب شدن توسط اونو میبینم. 0 6 mobina 4 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 144 همیشه با خود فکر میکرد اگر کسی زمانی قرار باشد او را بکشد، مردِ ما است. برای همین همیشه این تفکر را داشت که اگر فقط جلوی کشتهشدنش توسط آن مرد را بگیرد، اگر فقط از او فرار کند، دیگر در امنیت خواهد بود و میتواند خوشحال باشد. پس حالا که از خانه فرار کرده بود، چرا مردی که قبلا هرگز ندیده بود داشت تلاش میکرد او را بکشد؟ 0 6 mobina 7 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 87 اگه تو این خونه بمونم، دیوونه میشم. من اینجا یه زندانیام. اگه از این خونه نرم، عقلمو از دست میدم. 0 11 mobina 5 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 136 من همیشه در حال مبارزه با خواهر مردهم بزرگ شدم و هیچوقت فرصت نکردم یه کودکی شاد داشته باشم. 0 6 mobina 4 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 171 تو دختری هستی که ما دنبالش میگردیم. اینجا خونه توئه. تو ستاره مایی. و دختر کارش به داخل سطل زباله کشید. 0 5 mobina 6 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 129 این او بود که نام خواهرش را دزدیده بود، زندگیاش را ربوده و تمام وجودش را غصب کرده بود – حداقل، این چیزی بود که به آن باور داشت. والدینش او را اینشکلی بار آورده بودند. پدر و مادرش که غرق در خاطرات خواهر مرحومش بودند، به آنچه در قلب برادر کوچکش میگذشت توجه نکردند، برادری که با گوشت و خون جلوی چشمشان رشد کرد و بزرگ شد. 0 5 mobina 4 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 151 "به جای اینکه همشو تو دلت نگه داری، اگه با یه نفر صحبت کنی بهت کمک میکنه. اگه نمیتونی به خودم بگی، یه دوست هم خوبه." 0 5 mobina 3 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 187 برای کی دارم زندگی میکنم؟ کی از زنده بودن من خوشحاله؟ 0 4 mobina 2 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 193 "مردم معمولا بهم میگن سرزنده و پرروحیهام، ولی هیچوقت قبلا بهم گفته نشده که تنها به نظر میام." حتی با اینکه واقعا خیلی تنهام. 0 5 mobina 2 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 195 همدردی – این بهترین راه برای اسیر کردن قلب یک نفر بود. 0 9 mobina 2 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 209 میخوام برم خونه، میرم خونه، میرم!! 0 8 mobina 2 روز پیش استاد عروسک جلد 2 میابه میوکی 4.8 1 صفحۀ 228 آینه هیچچیز دربارهی شخصی که منعکس میکرد نمیدانست و به همین دلیل مردم بدون نگرانی خود را در آن آشکار میکردند. آنها میتوانستند خود را فارغ از شکیبایی و تواضعی که دیگران میخواستند، بررسی کنند و این به آنها اجازه میداد شادی و غرور خود را آزاد بگذارند. تصور کنید آینهها وجود نداشتند و مردم مجبور بودند خود را بدون نگاه کردن به انعکاسشان ارزیابی کنند. آنها مجبور میشدند عمیقتر نگاه کنند، هرگز نمیتوانستند آرام باشند یا گارد خود را پایین بیاورند و ادامهی زندگی خیلی سختتر میشد. 0 5