بریده کتابهای فردا و فردا و فردا هآرو 1403/5/5 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 392 تنهایی تحمل کردن درد هیچ فضیلتی نداره 0 12 هآرو 1403/5/5 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 89 نیمی از دو چیز بودن یعنی کامل هیچ چیزی نبودن. 0 4 آتنا صفرپور 1402/2/22 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 352 بازی چیه ؟ فردا وفردا وفردا است .بازی یعنی تولد بی نهایت تولد دوباره ،بی نهایت رستاخیز.هدف اینکه اگه به بازی ادامه بدی،میتونی برنده بشی.هیچ فقدان و باختی دائمی نیست ؛چون هیچ چیزی هیچ وقت دائمی نیست . 1 7 asal 1403/5/30 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 168 نگران شدن برای آدمی که دوستش نداری، هیچوقت ارزشش را ندارد. و اگر نگران کسی نباشی دوست داشتنی در کار نیست. 0 8 asal 1403/6/27 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 254 اگر سیدی او را نمیشناخت، آنوقت هیچکس دیگر او را نمیشناخت و انگار اصلا وجود خارجی نداشت. 0 5 هآرو 1403/5/5 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 380 من یاد گرفتم که حریم خصوصی توی صمیمی ترین رابطه ها یه نقش خیلی بزرگ داره. 0 4 asal 1403/6/27 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 266 برگرد سر کار. از زمان آزادی که شکست بهت میده، نهایت استفاده رو ببر. به خودت یادآوری کن که هیچکس به تو توجهی نداره و الان بهترین فرصت برای توئه که بشینی پشت کامپیوترت و یه بازی دیگه بسازی. دوباره تلاش کن. این بار بهتر شکست میخوری. 0 5 mahsa 1402/11/3 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 95 معمولا پدر و مادر های دیگران به چشم ما،آدم های خیلی جالبی هستند. 0 4 روانشناس آدمخوار (سهند) 1402/11/11 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 474 مگه این تعریف دیوونگی نیست: انجام دادن یک کار بارها و بارها و هربار انتظار نتیجه ی متفاوت داشتن؟ 1 35 آتنا صفرپور 1402/2/9 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 173 همهی ما در بهترین حالت ، نصف نیمه زنده ایم 1 12 asal 1403/5/30 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 172 همهی ما، در بهترین حالت، نصفه نیمه زندهایم. 0 10 asal 1403/6/27 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 236 سم باور نداشت بدنش میتوانست چیزی به جز درد را احساس کند؛ برای همین مثل بقیهی آدمهای عادی لذتجویی نمیکرد. سم فقط زمانی از ته دل خوشحال میشد که مجبور نبود راجع به بدنش فکر کند... وقتی میتوانست فراموش کند که اصلاً بدنی دارد. 0 7
بریده کتابهای فردا و فردا و فردا هآرو 1403/5/5 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 392 تنهایی تحمل کردن درد هیچ فضیلتی نداره 0 12 هآرو 1403/5/5 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 89 نیمی از دو چیز بودن یعنی کامل هیچ چیزی نبودن. 0 4 آتنا صفرپور 1402/2/22 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 352 بازی چیه ؟ فردا وفردا وفردا است .بازی یعنی تولد بی نهایت تولد دوباره ،بی نهایت رستاخیز.هدف اینکه اگه به بازی ادامه بدی،میتونی برنده بشی.هیچ فقدان و باختی دائمی نیست ؛چون هیچ چیزی هیچ وقت دائمی نیست . 1 7 asal 1403/5/30 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 168 نگران شدن برای آدمی که دوستش نداری، هیچوقت ارزشش را ندارد. و اگر نگران کسی نباشی دوست داشتنی در کار نیست. 0 8 asal 1403/6/27 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 254 اگر سیدی او را نمیشناخت، آنوقت هیچکس دیگر او را نمیشناخت و انگار اصلا وجود خارجی نداشت. 0 5 هآرو 1403/5/5 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 380 من یاد گرفتم که حریم خصوصی توی صمیمی ترین رابطه ها یه نقش خیلی بزرگ داره. 0 4 asal 1403/6/27 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 266 برگرد سر کار. از زمان آزادی که شکست بهت میده، نهایت استفاده رو ببر. به خودت یادآوری کن که هیچکس به تو توجهی نداره و الان بهترین فرصت برای توئه که بشینی پشت کامپیوترت و یه بازی دیگه بسازی. دوباره تلاش کن. این بار بهتر شکست میخوری. 0 5 mahsa 1402/11/3 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 95 معمولا پدر و مادر های دیگران به چشم ما،آدم های خیلی جالبی هستند. 0 4 روانشناس آدمخوار (سهند) 1402/11/11 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 474 مگه این تعریف دیوونگی نیست: انجام دادن یک کار بارها و بارها و هربار انتظار نتیجه ی متفاوت داشتن؟ 1 35 آتنا صفرپور 1402/2/9 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 173 همهی ما در بهترین حالت ، نصف نیمه زنده ایم 1 12 asal 1403/5/30 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 172 همهی ما، در بهترین حالت، نصفه نیمه زندهایم. 0 10 asal 1403/6/27 فردا و فردا و فردا گابریل زوین 2.9 13 صفحۀ 236 سم باور نداشت بدنش میتوانست چیزی به جز درد را احساس کند؛ برای همین مثل بقیهی آدمهای عادی لذتجویی نمیکرد. سم فقط زمانی از ته دل خوشحال میشد که مجبور نبود راجع به بدنش فکر کند... وقتی میتوانست فراموش کند که اصلاً بدنی دارد. 0 7