بریدههای کتاب پسر هزارساله Sh 3 روز پیش پسر هزارساله راس ولفورد 4.1 4 صفحۀ 304 ایدن گفت:«ولی ما کنارت میمونیم، الفی....» «نه، نمی مونین! شماها بزرگ میشین. من رو پشت سرتون باقی میذارین؛ پسربچهی عجیب و غریبی که مسخره حرف میزد و جای زخم داشت و فکر میکرد هزار سالشه. شما هم مثل همه میشین، مثل جک... و من همین شکلی باقی میمونم.» به پایین، به خودم نگاه کردم؛ مردی پیر در پیکر یک پسربچه. 0 2 Sh 3 روز پیش پسر هزارساله راس ولفورد 4.1 4 صفحۀ 217 من آرزو دارم بزرگ شوم، مرد شوم. آرزو دارم برای انجام دادن کاری در عجله باشم و نگران این باشم که وقتم تمام شود. آرزو دارم احساس کنم که زندگی باارزش است. احساس کنم که باید هرچه در توان دارم، در هر روز آفتابی و در هر شب سرد در زندگیام به کار ببرم. بدانم دوران کودکی ارزشمند است، چون تا ابد باقی نمیماند. دوستانی مثل ایدن و راکسی داشته باشم که به من عجیب نگاه نمیکنند و وقتی نمیتوانم مثل آنها بزرگ شوم، به من پشت نمیکنند. 0 2 Sh 3 روز پیش پسر هزارساله راس ولفورد 4.1 4 صفحۀ 112 «الفی، باید آنها را در دنیای واقعی بکشی، وگرنه باز هم برای مبارزه برمیگردند.» رافل در قرن هفدهم زندگی میکرد. آن زمان دنیا متفاوت بود. 0 6 Sh 3 روز پیش پسر هزارساله راس ولفورد 4.1 4 صفحۀ 49 «سختترین قسمتش این بود که نمیتونستیم سوگواری کنیم. مجبور بودم وانمود کنم به اندازه ی کسی که تازه با اون ملاقات کرده، ناراحتم و وانمود کنم که تو به خاطر این گریه میکنی که کم سن و سالی و مرگ هر کسی تو رو ناراحت میکنه، نه به خاطر اینکه پدرت گم شده.» 0 3 Sh 3 روز پیش پسر هزارساله راس ولفورد 4.1 4 صفحۀ 157 لحظهای خود را جای من بگذارید، چون اگر اینکار را نکنید، آخرش فکر میکنید که من دیوانه هستم یا احمق یا هر دو. 0 4
بریدههای کتاب پسر هزارساله Sh 3 روز پیش پسر هزارساله راس ولفورد 4.1 4 صفحۀ 304 ایدن گفت:«ولی ما کنارت میمونیم، الفی....» «نه، نمی مونین! شماها بزرگ میشین. من رو پشت سرتون باقی میذارین؛ پسربچهی عجیب و غریبی که مسخره حرف میزد و جای زخم داشت و فکر میکرد هزار سالشه. شما هم مثل همه میشین، مثل جک... و من همین شکلی باقی میمونم.» به پایین، به خودم نگاه کردم؛ مردی پیر در پیکر یک پسربچه. 0 2 Sh 3 روز پیش پسر هزارساله راس ولفورد 4.1 4 صفحۀ 217 من آرزو دارم بزرگ شوم، مرد شوم. آرزو دارم برای انجام دادن کاری در عجله باشم و نگران این باشم که وقتم تمام شود. آرزو دارم احساس کنم که زندگی باارزش است. احساس کنم که باید هرچه در توان دارم، در هر روز آفتابی و در هر شب سرد در زندگیام به کار ببرم. بدانم دوران کودکی ارزشمند است، چون تا ابد باقی نمیماند. دوستانی مثل ایدن و راکسی داشته باشم که به من عجیب نگاه نمیکنند و وقتی نمیتوانم مثل آنها بزرگ شوم، به من پشت نمیکنند. 0 2 Sh 3 روز پیش پسر هزارساله راس ولفورد 4.1 4 صفحۀ 112 «الفی، باید آنها را در دنیای واقعی بکشی، وگرنه باز هم برای مبارزه برمیگردند.» رافل در قرن هفدهم زندگی میکرد. آن زمان دنیا متفاوت بود. 0 6 Sh 3 روز پیش پسر هزارساله راس ولفورد 4.1 4 صفحۀ 49 «سختترین قسمتش این بود که نمیتونستیم سوگواری کنیم. مجبور بودم وانمود کنم به اندازه ی کسی که تازه با اون ملاقات کرده، ناراحتم و وانمود کنم که تو به خاطر این گریه میکنی که کم سن و سالی و مرگ هر کسی تو رو ناراحت میکنه، نه به خاطر اینکه پدرت گم شده.» 0 3 Sh 3 روز پیش پسر هزارساله راس ولفورد 4.1 4 صفحۀ 157 لحظهای خود را جای من بگذارید، چون اگر اینکار را نکنید، آخرش فکر میکنید که من دیوانه هستم یا احمق یا هر دو. 0 4