بریدهای از کتاب پسر هزارساله اثر راس ولفورد
3 روز پیش
صفحۀ 49
«سختترین قسمتش این بود که نمیتونستیم سوگواری کنیم. مجبور بودم وانمود کنم به اندازه ی کسی که تازه با اون ملاقات کرده، ناراحتم و وانمود کنم که تو به خاطر این گریه میکنی که کم سن و سالی و مرگ هر کسی تو رو ناراحت میکنه، نه به خاطر اینکه پدرت گم شده.»
«سختترین قسمتش این بود که نمیتونستیم سوگواری کنیم. مجبور بودم وانمود کنم به اندازه ی کسی که تازه با اون ملاقات کرده، ناراحتم و وانمود کنم که تو به خاطر این گریه میکنی که کم سن و سالی و مرگ هر کسی تو رو ناراحت میکنه، نه به خاطر اینکه پدرت گم شده.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.