بریدههای کتاب غنچه ها را بچین بچه ها را به گلوله ببند gharneshin 22 ساعت پیش غنچه ها را بچین بچه ها را به گلوله ببند کنزابورو اوئه 4.3 5 صفحۀ 104 مرگ برایم مثل این بود که در صد سال و در چند صد سال آینده وجود نداشته باشم. غیابی که تا آیندهای دور و بیکران ادامه پیدا میکرد. تازه در آن آیندهی دوردست هم باز جنگ میشد، باز بچهها را به دارالتادیب میفرستادند، باز بعضی برای دگرباشها تنفروشی میکردند و بعضی هم زندگی جنسی نسبتا سالمی را پشت سر میگذاشتند، اما من دیگر نمیتوانستم آنجا باشم. 0 1 gharneshin 22 ساعت پیش غنچه ها را بچین بچه ها را به گلوله ببند کنزابورو اوئه 4.3 5 صفحۀ 108 در منجلاب راکد زمان جای ثابتی داشتیم. بیکار بودیم، اما هیچچیز آزاردهندهتر و زهرآگینتر از این نیست که محبوست کنند و کاری نداشته باشی؛ خستگیاش را تا اعماق وجود حس میکنی. 0 4 gharneshin 21 ساعت پیش غنچه ها را بچین بچه ها را به گلوله ببند کنزابورو اوئه 4.3 5 صفحۀ 114 با آنهمه جنگی که در جهان وجود داشت، قرار بود چند انسان جانشان را از دست بدهند؟ و چند انسان دیگر لازم بود تا گودالهایی بکنند و دفنشان کنند؟ به نظرم آمد همان قبر واحدی که کنده بودیم تا ابد در سراسر جهان گسترش پیدا خواهد کرد. 0 1 gharneshin 21 ساعت پیش غنچه ها را بچین بچه ها را به گلوله ببند کنزابورو اوئه 4.3 5 صفحۀ 171 پرسید: ((خب؟ چرا ساکتین؟ اگه شکست بخوریم احساس حقارت نمیکنین؟)) با بیخیالی گفتم: ((آدمهایی که اون بیرون تفنگ دستشون گرفتن و راهمون رو بستن احساس حقارت میکنن. شکست چه دخلی به ما داره؟)) 0 1 gharneshin 18 ساعت پیش غنچه ها را بچین بچه ها را به گلوله ببند کنزابورو اوئه 4.3 5 صفحۀ 219 خوب فهمیده بودم که حتی در حیاتیترین لحظه هم کسی به کمکم نخواهد آمد. 0 2 gharneshin 18 ساعت پیش غنچه ها را بچین بچه ها را به گلوله ببند کنزابورو اوئه 4.3 5 صفحۀ 221 میخواستند از این بنبستی که آنجا زندانیام کرده بودند تبعیدم کنند، اما آن بیرون هم دوباره همهی درها به رویم بسته بود و راه فراری نداشتم، چه آن داخل و چه این بیرون، انگشتهای چغر و بازوهای زمختی صبورانه انتظارم را میکشیدند تا حسابم را برسند و خفهام کنند. 0 2
بریدههای کتاب غنچه ها را بچین بچه ها را به گلوله ببند gharneshin 22 ساعت پیش غنچه ها را بچین بچه ها را به گلوله ببند کنزابورو اوئه 4.3 5 صفحۀ 104 مرگ برایم مثل این بود که در صد سال و در چند صد سال آینده وجود نداشته باشم. غیابی که تا آیندهای دور و بیکران ادامه پیدا میکرد. تازه در آن آیندهی دوردست هم باز جنگ میشد، باز بچهها را به دارالتادیب میفرستادند، باز بعضی برای دگرباشها تنفروشی میکردند و بعضی هم زندگی جنسی نسبتا سالمی را پشت سر میگذاشتند، اما من دیگر نمیتوانستم آنجا باشم. 0 1 gharneshin 22 ساعت پیش غنچه ها را بچین بچه ها را به گلوله ببند کنزابورو اوئه 4.3 5 صفحۀ 108 در منجلاب راکد زمان جای ثابتی داشتیم. بیکار بودیم، اما هیچچیز آزاردهندهتر و زهرآگینتر از این نیست که محبوست کنند و کاری نداشته باشی؛ خستگیاش را تا اعماق وجود حس میکنی. 0 4 gharneshin 21 ساعت پیش غنچه ها را بچین بچه ها را به گلوله ببند کنزابورو اوئه 4.3 5 صفحۀ 114 با آنهمه جنگی که در جهان وجود داشت، قرار بود چند انسان جانشان را از دست بدهند؟ و چند انسان دیگر لازم بود تا گودالهایی بکنند و دفنشان کنند؟ به نظرم آمد همان قبر واحدی که کنده بودیم تا ابد در سراسر جهان گسترش پیدا خواهد کرد. 0 1 gharneshin 21 ساعت پیش غنچه ها را بچین بچه ها را به گلوله ببند کنزابورو اوئه 4.3 5 صفحۀ 171 پرسید: ((خب؟ چرا ساکتین؟ اگه شکست بخوریم احساس حقارت نمیکنین؟)) با بیخیالی گفتم: ((آدمهایی که اون بیرون تفنگ دستشون گرفتن و راهمون رو بستن احساس حقارت میکنن. شکست چه دخلی به ما داره؟)) 0 1 gharneshin 18 ساعت پیش غنچه ها را بچین بچه ها را به گلوله ببند کنزابورو اوئه 4.3 5 صفحۀ 219 خوب فهمیده بودم که حتی در حیاتیترین لحظه هم کسی به کمکم نخواهد آمد. 0 2 gharneshin 18 ساعت پیش غنچه ها را بچین بچه ها را به گلوله ببند کنزابورو اوئه 4.3 5 صفحۀ 221 میخواستند از این بنبستی که آنجا زندانیام کرده بودند تبعیدم کنند، اما آن بیرون هم دوباره همهی درها به رویم بسته بود و راه فراری نداشتم، چه آن داخل و چه این بیرون، انگشتهای چغر و بازوهای زمختی صبورانه انتظارم را میکشیدند تا حسابم را برسند و خفهام کنند. 0 2