بریدههای کتاب گوشواره های آلبالویی بهار(؛ 6 روز پیش گوشواره های آلبالویی لعیا اعتمادی 4.5 8 صفحۀ 119 0 1 بهار(؛ 6 روز پیش گوشواره های آلبالویی لعیا اعتمادی 4.5 8 صفحۀ 115 عزیز هر روز ختم صلوات می گرفت یعنی بعد از تمام شدن نماز تل موقع بسته شدن در مسجد بدون اینکه با کسی حرف بزند همین طور صلوات می فرستاد. یک بار من به عزیز گفتم که بگذارد من هم با او صلوات بفرستم اما او قبول نکرد و گفت که این طوری ممکن است حواسش پرت شود . من ناراحت شدم و به عزیز گفتم خب من هم دوست دارم یک کاری برای آقاجانم بکنم . عزیز گفت این که غصه خوردن نداره تو هم میتونی خیلی کارها برای آقاجانی بکنی مثلا میتونی برای سلامتی اش زیارت عاشورا یا هر دعایی که بلدی رو بخونی من خواندن زیارت عاشورا را بلد بودم کاش آقاجان زودتر می آمد خیلی دوست داشتم وقتی آقاجان آمد به او بگویم که هر روز برایش زیارت عاشورا می خوانده ام تا خدا مواظبش باشد 0 1 بهار(؛ 6 روز پیش گوشواره های آلبالویی لعیا اعتمادی 4.5 8 صفحۀ 114 از گوشه چادر مامان قطره اشکی را که روی صورتش بود دیدم . شاید عزیز هم مثل من دید شاید هم ندید چون عزیز آن روز عینک نزده بود و وقتی عزیز عینک نمی زد زیاد خوب نمی دید 0 1 بهار(؛ 6 روز پیش گوشواره های آلبالویی لعیا اعتمادی 4.5 8 صفحۀ 111 از صدام متنفر بودم دلم میخواست یک تفنگ بزرگ داشتم و با آن صدام را می کشتم تا بجه های او هم بی بابا بشنود و غصه بخورند این طوری شاید می فهمید که وقتی بابای های بچه های دیگر را شهید می کند چقدر آن ها غصه می خورند آخر بی بابا بودن خیلی سخت است! 0 1 بهار(؛ 6 روز پیش گوشواره های آلبالویی لعیا اعتمادی 4.5 8 صفحۀ 137 مامان دختر کوچولو کفش تق تقی پوشیده بود؛ همان کفش هایی که وقتی آدم راه می رود ، تق تق صدا میدهد . وقتی کوچک تر بودم ، همیشه دوست داشتم از آن کفش ها داشته باشم. به همین خاطر وقتی توی حیاط بازی می کردم ، سنگ های بزرگ توی باغچه را جمع می کردم و توی سوراخ دمپایی هایم می کردم تا وقتی راه میروم ، تَق تَق صدا کند! 0 1 بهار(؛ 6 روز پیش گوشواره های آلبالویی لعیا اعتمادی 4.5 8 صفحۀ 144 همیشه وقتی میرفتیم خانه ی عزیز، من با آلبالو ها برای خودم گوشواره درست میکردم ؛ گوشواره های آلبالویی.(: 0 1 بهار(؛ 6 روز پیش گوشواره های آلبالویی لعیا اعتمادی 4.5 8 صفحۀ 144 همیشه وقتی میرفتیم خانه ی عزیز، من با آلبالو ها برای خودم گوشواره درست میکردم ؛ گوشواره های آلبالویی.(: بعد هم آلبالو های گوشواره های آلبالویی ام را میخوردم . 0 1 بهار(؛ 6 روز پیش گوشواره های آلبالویی لعیا اعتمادی 4.5 8 صفحۀ 144 یک بار هم گوشواره های آلبالویی ام را دادم به آقاجان ؛ چون طفلک آقاجان هیچوقت گوشواره ی آلبالویی نداشت. 0 1 بهار(؛ 6 روز پیش گوشواره های آلبالویی لعیا اعتمادی 4.5 8 صفحۀ 145 0 1 بهار(؛ 6 روز پیش گوشواره های آلبالویی لعیا اعتمادی 4.5 8 صفحۀ 139 پارچه هایی را که مامان خریده بود نگاه کردم خیلی قشنگ بودند یکی از پارچه ها برق برقی بود د زیر نور لامپ مغازه برق می زر و از همه قشنگ تر بود پارچه برق برقی رنگش صورتی بود و یک دنیا هم دایره های رنگ قرمز داشت. 0 1
بریدههای کتاب گوشواره های آلبالویی بهار(؛ 6 روز پیش گوشواره های آلبالویی لعیا اعتمادی 4.5 8 صفحۀ 119 0 1 بهار(؛ 6 روز پیش گوشواره های آلبالویی لعیا اعتمادی 4.5 8 صفحۀ 115 عزیز هر روز ختم صلوات می گرفت یعنی بعد از تمام شدن نماز تل موقع بسته شدن در مسجد بدون اینکه با کسی حرف بزند همین طور صلوات می فرستاد. یک بار من به عزیز گفتم که بگذارد من هم با او صلوات بفرستم اما او قبول نکرد و گفت که این طوری ممکن است حواسش پرت شود . من ناراحت شدم و به عزیز گفتم خب من هم دوست دارم یک کاری برای آقاجانم بکنم . عزیز گفت این که غصه خوردن نداره تو هم میتونی خیلی کارها برای آقاجانی بکنی مثلا میتونی برای سلامتی اش زیارت عاشورا یا هر دعایی که بلدی رو بخونی من خواندن زیارت عاشورا را بلد بودم کاش آقاجان زودتر می آمد خیلی دوست داشتم وقتی آقاجان آمد به او بگویم که هر روز برایش زیارت عاشورا می خوانده ام تا خدا مواظبش باشد 0 1 بهار(؛ 6 روز پیش گوشواره های آلبالویی لعیا اعتمادی 4.5 8 صفحۀ 114 از گوشه چادر مامان قطره اشکی را که روی صورتش بود دیدم . شاید عزیز هم مثل من دید شاید هم ندید چون عزیز آن روز عینک نزده بود و وقتی عزیز عینک نمی زد زیاد خوب نمی دید 0 1 بهار(؛ 6 روز پیش گوشواره های آلبالویی لعیا اعتمادی 4.5 8 صفحۀ 111 از صدام متنفر بودم دلم میخواست یک تفنگ بزرگ داشتم و با آن صدام را می کشتم تا بجه های او هم بی بابا بشنود و غصه بخورند این طوری شاید می فهمید که وقتی بابای های بچه های دیگر را شهید می کند چقدر آن ها غصه می خورند آخر بی بابا بودن خیلی سخت است! 0 1 بهار(؛ 6 روز پیش گوشواره های آلبالویی لعیا اعتمادی 4.5 8 صفحۀ 137 مامان دختر کوچولو کفش تق تقی پوشیده بود؛ همان کفش هایی که وقتی آدم راه می رود ، تق تق صدا میدهد . وقتی کوچک تر بودم ، همیشه دوست داشتم از آن کفش ها داشته باشم. به همین خاطر وقتی توی حیاط بازی می کردم ، سنگ های بزرگ توی باغچه را جمع می کردم و توی سوراخ دمپایی هایم می کردم تا وقتی راه میروم ، تَق تَق صدا کند! 0 1 بهار(؛ 6 روز پیش گوشواره های آلبالویی لعیا اعتمادی 4.5 8 صفحۀ 144 همیشه وقتی میرفتیم خانه ی عزیز، من با آلبالو ها برای خودم گوشواره درست میکردم ؛ گوشواره های آلبالویی.(: 0 1 بهار(؛ 6 روز پیش گوشواره های آلبالویی لعیا اعتمادی 4.5 8 صفحۀ 144 همیشه وقتی میرفتیم خانه ی عزیز، من با آلبالو ها برای خودم گوشواره درست میکردم ؛ گوشواره های آلبالویی.(: بعد هم آلبالو های گوشواره های آلبالویی ام را میخوردم . 0 1 بهار(؛ 6 روز پیش گوشواره های آلبالویی لعیا اعتمادی 4.5 8 صفحۀ 144 یک بار هم گوشواره های آلبالویی ام را دادم به آقاجان ؛ چون طفلک آقاجان هیچوقت گوشواره ی آلبالویی نداشت. 0 1 بهار(؛ 6 روز پیش گوشواره های آلبالویی لعیا اعتمادی 4.5 8 صفحۀ 145 0 1 بهار(؛ 6 روز پیش گوشواره های آلبالویی لعیا اعتمادی 4.5 8 صفحۀ 139 پارچه هایی را که مامان خریده بود نگاه کردم خیلی قشنگ بودند یکی از پارچه ها برق برقی بود د زیر نور لامپ مغازه برق می زر و از همه قشنگ تر بود پارچه برق برقی رنگش صورتی بود و یک دنیا هم دایره های رنگ قرمز داشت. 0 1