بریده‌ای از کتاب گوشواره های آلبالویی اثر لعیا اعتمادی

بهار(؛

بهار(؛

6 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 111

از صدام متنفر بودم دلم میخواست یک تفنگ بزرگ داشتم و با آن صدام را می کشتم تا بجه های او هم بی بابا بشنود و غصه بخورند این طوری شاید می فهمید که وقتی بابای های بچه های دیگر را شهید می کند چقدر آن ها غصه می خورند آخر بی بابا بودن خیلی سخت است!

از صدام متنفر بودم دلم میخواست یک تفنگ بزرگ داشتم و با آن صدام را می کشتم تا بجه های او هم بی بابا بشنود و غصه بخورند این طوری شاید می فهمید که وقتی بابای های بچه های دیگر را شهید می کند چقدر آن ها غصه می خورند آخر بی بابا بودن خیلی سخت است!

2

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.