بریده‌های کتاب مادر ایران: خاطرات شفاهی عصمت احمدیان مادر شهیدان اسماعیل و ابراهیم فرجوانی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 105

تو فقط ده سالته مادر. من تحمل این چیزها رو ندارم. فکر می‌کنی چرا یاد گرفتم خودم موهای بابا و شماها را کوتاه کنم؟ واسه اینکه پول ندم؟ نه مامان جون. به خدا من اندازه یه سال می‌رفتم طاقت دوری شوهر و بچه‌هام رو ندارم. _ مامان! تا مادرای ترسویی مثل شما باشن، این سلاطین روی سرمون سوار میشن و ما رو به اسارت می‌بَرن. از چی می‌ترسی؟ عاقبتِ هر زندگی مرگه اما نابودی نیست. مرگ شروع زندگی دوباره‌ست. نتیجه اون چیزی که تو دنیا بودیم. به قدری زیبا صحبت کرد که زبانم بند آمد. اصلاً با نفس‌های آخر به خانه رسیدم. این همان بچه‌ای بود که من از قرآن و دین مذهب برایش می‌گفتم و حالا در برابرش کم آورده بودم. حرف‌هایش را قبول کردم و درجا تسلیمش شدم. گفتم که نگران نباشد. مطمئن باشد از این به بعد همه جا همراهش هستم. اما خودم را گول می‌زدم. این اسماعیل بود که به من روحیه داد. قوت قلب و عقل داد. اصلاً از همان جا بود که جایگاهمان تغییر کرد. اسماعیل مادرم شد.

4