بریده کتابهای سیاه مشق حورا 1403/3/18 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 87 نشاط زمزمه شادی شد و به شعر نشست صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت 0 7 ابراهیم شجاعت 1403/7/10 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 341 من آن ابرم که میخواهد ببارد دل تنگم هوای گریه دارد دلِ تنگم غریبِ این در و دشت نمیدانم کجا سر میگذارد... 0 3 علی عقیلی نسب 1403/8/14 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 330 چنان گشتم غبارآلود غربت که نشناسم که خود بودم کجایی. 0 12 حورا 1403/3/17 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 45 0 5 امیرمحمد حبیب پوریان 1403/4/5 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 1 فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت 0 5 امیرمحمد حبیب پوریان 1403/4/1 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 51 گر چشم دل بر ان مه ایینه رو کنی سیر جهان در اینه ی روی او کنی خاک سیه مباش که کس نگیردت ایینه شو که خدمت ماهرو کنی جان تو جلوه گاه جمال انگهی شود کایینه اش به اش صفا، شست و شو کنی 0 2 حورا 1403/3/17 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 316 0 4 علی عقیلی نسب 1403/8/12 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 278 دریغ آن گرانمایه سروِ جوان که ناگه فروریخت چون ارغوان چه پرخون نوشتند این سرگذشت دلی کو کزین غصه پُرخون نگشت؟ خردمند دیرینه خوش میگریست: اگر مرگ داد است، بیداد چیست؟ 0 7 علی عقیلی نسب 1403/7/30 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 172 امروز نه آغاز و نه انجام جهان است ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری دانی که رسیدن هنر گام زمان است تو رهرو دیرینهی سرمنزلِ عشقی بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است آبی که بر آسود زمینش بخورد زود دریا شود آن رود که پیوسته روان است باشد که یکی هم به نشانی بنشیند بس تیر که در چله این کهنه کمان است از روی تو دل کندنم آموخت زمانه این دیده از آن روست که خونابه فشان است دردا و دریغا که در این بازی خونین بازیچه ایام دل آدمیان است دل بر گذرِ قافله لاله و گل داشت این دشت که پامالِ سوارانِ خزان است روزی که بجنبد نفس باد بهاری بینی که گل و سبزه کران تا به کران است ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی دردیست در این سینه که همزاد جهان است از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند یارب چقدر فاصله ی دست و زبان است خون می چکد از دیده در این کنج صبوری این صبر که من میکنم افشردن جان است از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود گنجی است که اندر قدم راهروان است 0 14 علی عقیلی نسب 1403/7/28 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 176 از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت ای دریغا که ز گهواره رسیدیم به گور 0 5 امیرمحمد حبیب پوریان 1403/4/17 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 250 بهار آمد، گل و نسرین نیاورد نسیمی بوی فروردین نیاورد پرستو آمد و از گل خبر نیست چرا گل با پرستو همسفر نیست؟ چه افتاد این گلستان را، چه افتاد؟ که آیینِ بهاران رفتش از یاد چرا مینالد ابرِ برق در چشم چه میگرید چنین زار از سرِ خشم؟ چرا خون میچکد از شاخة گل چه پیش آمد؟ کجا شد بانگِ بلبل؟ چه دَرد است این؟ چه دَرد است این؟ چه دَرد است؟ که در گلزارِ ما این فتنه کردست؟ چرا در هر نسیمی بوی خون است؟ چرا زلفِ بنفشه سرنگون است؟ چرا سر بُرده نرگس در گریبان؟ چرا بنشسته قُمری چون غریبان؟ چرا پروانگان را پَر شکستهست؟ چرا هر گوشه گَردِ غم نشستهست؟ چرا مطرب نمیخوانَد سرودی؟ چرا ساقی نمیگوید درودی؟ چه آفت راهِ این هامون گرفتهست؟ چه دشت است این که خاکش خون گرفتهست؟ چرا خورشیدِ فروردین فروخفت؟ بهار آمد گُلِ نوروز نشکفت! مگر خورشید و گل را کس چه گفتهست؟ که این لب بسته و آن رخ نهفتهست؟ مگر دارد بهارِ نورسیده دل و جانی چو ما در خون کشیده؟ مگر گل نوعروسِ شویمردهست که روی از سوگ و غم در پرده بردهست؟ مگر خورشید را پاسِ زمین است؟ که از خونِ شهیدان شرمگین است… بهارا، تلخ منشین، خیز و پیش آی گره واکن زابرو، چهره بگشای بهارا خیز و زان ابرِ سبُکرو بزن آبی به روی سبزة نو سر و رویی به سرو و یاسمن بخش نوایی نو به مرغانِ چمن بخش برآر از آستین دستِ گلافشان گلی بر دامنِ این سبزه بنشان گریبان چاک شد از ناشکیبان برون آور گل از چاکِ گریبان نسیمِ صبحدم گو نرم برخیز گل از خوابِ زمستانی برانگیز بهارا بنگر این دشتِ مشوّش که میبارد بر آن بارانِ آتش بهارا بنگر این خاکِ بلاخیز که شد هر خاربُن چون دشنه خونریز بهارا بنگر این صحرای غمناک که هر سو کُشتهای افتاده بر خاک بهارا بنگر این کوه و در و دشت که از خونِ جوانان لالهگون گشت بهارا دامن افشان کن ز گلبن مزارِ کُشتگان را غرقِ گل کن بهارا از گل و می آتشی ساز پلاسِ درد و غم در آتش انداز بهارا شورِ شیرینم برانگیز شرارِ عشقِ دیرینم برانگیز بهارا شورِ عشقم بیشتر کن مرا با عشقِ او شیر و شکر کن گهی چون جویبارم نغمه آموز گهی چون آذرخشم رخ برافروز مرا چون رعد و طوفان خشمگین کن جهان از بانگِ خشمم پُرطنین کن بهارا زنده مانی، زندگیبخش به فروردینِ ما فرخندگی بخش هنوز اینجا جوانی دلنشین است هنوز اینجا نفسها آتشین است مبین کاین شاخة بشکسته خشک است چو فردا بنگری، پُر بیدمُشک است مگو کاین سرزمینی شورهزار است چو فردا در رسد، رشکِ بهار است بهارا باش کاین خونِ گِلآلود برآرد سرخْگل چون آتش از دود برآید سرخْگل، خواهی نخواهی و گر خود صد خزان آرد تباهی بهارا، شاد بنشین، شاد بخرام بده کامِ گل و بستان ز گل کام اگر خود عمر باشد، سر برآریم دل و جان در هوای هم گماریم میانِ خون و آتش ره گشاییم ازین موج و ازین طوفان برآییم دگربارت چو بینم، شاد بینم سرت سبز و دلت آباد بینم به نوروزِ دگر، هنگامِ دیدار به آیینِ دگر آيی پدیدار… دزاشیب، فروردین 1333 0 7 علی عقیلی نسب 1403/7/21 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 111 سایه! ایمانِ خلیلی نیست در این دامِ کفر ور نه آتش را همان شوقِ گلستانگشتن است. 0 9 علی عقیلی نسب 1403/8/7 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 223 هوای باغ گل سرخ داشتیم و دریغ که بلبلان همه زارند و برگ ها زرد است شب است و آینه خواب سپیده می بیند بیا که روز خوش ما خیال پرورده است دهان غنچه فرو بسته ماند در شب باغ که صبح خنده گشا روی ازو نهان کرده است چه ها که بر سر ما رفت و کس نزد آهی به مردمی که جهان سخت ناجوانمرد است 0 4 علی عقیلی نسب 1403/6/25 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 16 ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم دریاست، چه سنجد که بر این موج خسی رفت 0 17 کوثر✨ 🇵🇸 1403/9/3 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 22 شراب خون دلم میخوری و نوشت باد دگر به سنگ چرا میزنی پیاله ی من ناله 0 2
بریده کتابهای سیاه مشق حورا 1403/3/18 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 87 نشاط زمزمه شادی شد و به شعر نشست صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت 0 7 ابراهیم شجاعت 1403/7/10 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 341 من آن ابرم که میخواهد ببارد دل تنگم هوای گریه دارد دلِ تنگم غریبِ این در و دشت نمیدانم کجا سر میگذارد... 0 3 علی عقیلی نسب 1403/8/14 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 330 چنان گشتم غبارآلود غربت که نشناسم که خود بودم کجایی. 0 12 حورا 1403/3/17 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 45 0 5 امیرمحمد حبیب پوریان 1403/4/5 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 1 فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت آن طفل که چو پیر ازین قافله درماند وان پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت 0 5 امیرمحمد حبیب پوریان 1403/4/1 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 51 گر چشم دل بر ان مه ایینه رو کنی سیر جهان در اینه ی روی او کنی خاک سیه مباش که کس نگیردت ایینه شو که خدمت ماهرو کنی جان تو جلوه گاه جمال انگهی شود کایینه اش به اش صفا، شست و شو کنی 0 2 حورا 1403/3/17 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 316 0 4 علی عقیلی نسب 1403/8/12 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 278 دریغ آن گرانمایه سروِ جوان که ناگه فروریخت چون ارغوان چه پرخون نوشتند این سرگذشت دلی کو کزین غصه پُرخون نگشت؟ خردمند دیرینه خوش میگریست: اگر مرگ داد است، بیداد چیست؟ 0 7 علی عقیلی نسب 1403/7/30 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 172 امروز نه آغاز و نه انجام جهان است ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری دانی که رسیدن هنر گام زمان است تو رهرو دیرینهی سرمنزلِ عشقی بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است آبی که بر آسود زمینش بخورد زود دریا شود آن رود که پیوسته روان است باشد که یکی هم به نشانی بنشیند بس تیر که در چله این کهنه کمان است از روی تو دل کندنم آموخت زمانه این دیده از آن روست که خونابه فشان است دردا و دریغا که در این بازی خونین بازیچه ایام دل آدمیان است دل بر گذرِ قافله لاله و گل داشت این دشت که پامالِ سوارانِ خزان است روزی که بجنبد نفس باد بهاری بینی که گل و سبزه کران تا به کران است ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی دردیست در این سینه که همزاد جهان است از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند یارب چقدر فاصله ی دست و زبان است خون می چکد از دیده در این کنج صبوری این صبر که من میکنم افشردن جان است از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود گنجی است که اندر قدم راهروان است 0 14 علی عقیلی نسب 1403/7/28 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 176 از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت ای دریغا که ز گهواره رسیدیم به گور 0 5 امیرمحمد حبیب پوریان 1403/4/17 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 250 بهار آمد، گل و نسرین نیاورد نسیمی بوی فروردین نیاورد پرستو آمد و از گل خبر نیست چرا گل با پرستو همسفر نیست؟ چه افتاد این گلستان را، چه افتاد؟ که آیینِ بهاران رفتش از یاد چرا مینالد ابرِ برق در چشم چه میگرید چنین زار از سرِ خشم؟ چرا خون میچکد از شاخة گل چه پیش آمد؟ کجا شد بانگِ بلبل؟ چه دَرد است این؟ چه دَرد است این؟ چه دَرد است؟ که در گلزارِ ما این فتنه کردست؟ چرا در هر نسیمی بوی خون است؟ چرا زلفِ بنفشه سرنگون است؟ چرا سر بُرده نرگس در گریبان؟ چرا بنشسته قُمری چون غریبان؟ چرا پروانگان را پَر شکستهست؟ چرا هر گوشه گَردِ غم نشستهست؟ چرا مطرب نمیخوانَد سرودی؟ چرا ساقی نمیگوید درودی؟ چه آفت راهِ این هامون گرفتهست؟ چه دشت است این که خاکش خون گرفتهست؟ چرا خورشیدِ فروردین فروخفت؟ بهار آمد گُلِ نوروز نشکفت! مگر خورشید و گل را کس چه گفتهست؟ که این لب بسته و آن رخ نهفتهست؟ مگر دارد بهارِ نورسیده دل و جانی چو ما در خون کشیده؟ مگر گل نوعروسِ شویمردهست که روی از سوگ و غم در پرده بردهست؟ مگر خورشید را پاسِ زمین است؟ که از خونِ شهیدان شرمگین است… بهارا، تلخ منشین، خیز و پیش آی گره واکن زابرو، چهره بگشای بهارا خیز و زان ابرِ سبُکرو بزن آبی به روی سبزة نو سر و رویی به سرو و یاسمن بخش نوایی نو به مرغانِ چمن بخش برآر از آستین دستِ گلافشان گلی بر دامنِ این سبزه بنشان گریبان چاک شد از ناشکیبان برون آور گل از چاکِ گریبان نسیمِ صبحدم گو نرم برخیز گل از خوابِ زمستانی برانگیز بهارا بنگر این دشتِ مشوّش که میبارد بر آن بارانِ آتش بهارا بنگر این خاکِ بلاخیز که شد هر خاربُن چون دشنه خونریز بهارا بنگر این صحرای غمناک که هر سو کُشتهای افتاده بر خاک بهارا بنگر این کوه و در و دشت که از خونِ جوانان لالهگون گشت بهارا دامن افشان کن ز گلبن مزارِ کُشتگان را غرقِ گل کن بهارا از گل و می آتشی ساز پلاسِ درد و غم در آتش انداز بهارا شورِ شیرینم برانگیز شرارِ عشقِ دیرینم برانگیز بهارا شورِ عشقم بیشتر کن مرا با عشقِ او شیر و شکر کن گهی چون جویبارم نغمه آموز گهی چون آذرخشم رخ برافروز مرا چون رعد و طوفان خشمگین کن جهان از بانگِ خشمم پُرطنین کن بهارا زنده مانی، زندگیبخش به فروردینِ ما فرخندگی بخش هنوز اینجا جوانی دلنشین است هنوز اینجا نفسها آتشین است مبین کاین شاخة بشکسته خشک است چو فردا بنگری، پُر بیدمُشک است مگو کاین سرزمینی شورهزار است چو فردا در رسد، رشکِ بهار است بهارا باش کاین خونِ گِلآلود برآرد سرخْگل چون آتش از دود برآید سرخْگل، خواهی نخواهی و گر خود صد خزان آرد تباهی بهارا، شاد بنشین، شاد بخرام بده کامِ گل و بستان ز گل کام اگر خود عمر باشد، سر برآریم دل و جان در هوای هم گماریم میانِ خون و آتش ره گشاییم ازین موج و ازین طوفان برآییم دگربارت چو بینم، شاد بینم سرت سبز و دلت آباد بینم به نوروزِ دگر، هنگامِ دیدار به آیینِ دگر آيی پدیدار… دزاشیب، فروردین 1333 0 7 علی عقیلی نسب 1403/7/21 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 111 سایه! ایمانِ خلیلی نیست در این دامِ کفر ور نه آتش را همان شوقِ گلستانگشتن است. 0 9 علی عقیلی نسب 1403/8/7 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 223 هوای باغ گل سرخ داشتیم و دریغ که بلبلان همه زارند و برگ ها زرد است شب است و آینه خواب سپیده می بیند بیا که روز خوش ما خیال پرورده است دهان غنچه فرو بسته ماند در شب باغ که صبح خنده گشا روی ازو نهان کرده است چه ها که بر سر ما رفت و کس نزد آهی به مردمی که جهان سخت ناجوانمرد است 0 4 علی عقیلی نسب 1403/6/25 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 16 ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم دریاست، چه سنجد که بر این موج خسی رفت 0 17 کوثر✨ 🇵🇸 1403/9/3 سیاه مشق هوشنگ ابتهاج 4.5 7 صفحۀ 22 شراب خون دلم میخوری و نوشت باد دگر به سنگ چرا میزنی پیاله ی من ناله 0 2