بریده‌ای از کتاب جنگی که بالاخره نجاتم داد اثر کیمبرلی بروبیکر برادلی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 245

سوزان گفت: "نفس بکش." دستش را انداخته بود دور گردنم. "یه نفس بکش، بعد یه نفس دیگه. با هم می‌گذرونیمش."

سوزان گفت: "نفس بکش." دستش را انداخته بود دور گردنم. "یه نفس بکش، بعد یه نفس دیگه. با هم می‌گذرونیمش."

13

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.