بریدهای از کتاب جنگی که بالاخره نجاتم داد اثر کیمبرلی بروبیکر برادلی
1404/5/6
صفحۀ 245
سوزان گفت: "نفس بکش." دستش را انداخته بود دور گردنم. "یه نفس بکش، بعد یه نفس دیگه. با هم میگذرونیمش."
سوزان گفت: "نفس بکش." دستش را انداخته بود دور گردنم. "یه نفس بکش، بعد یه نفس دیگه. با هم میگذرونیمش."
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.