بریده‌ای از کتاب بینوایان اثر ویکتور هوگو

بریدۀ کتاب

صفحۀ 117

برادرم حتی از او نپرسید که اهل کجاست و ماجرای زندگی‌اش چیست. چون در ماجرایش خطایش نیز هست و برادرم ظاهرا از بیان هرچه که او را به یاد خطایش می‌انداخت پرهیز می‌کرد. ‌. . لابد فکر میکرده که آن مرد، که نامش ژان والژان است، بی‌نوایی‌اش مدام در ذهنش است و بهتر است فکر او را منحرف کند و حتی لحظه‌ای به او بقبولاند که او فردی است مانند دیگران. بنابراین با او بسیار عادی رفتار می‌کرد. آیا این واقعا مفهوم احسان نیست؟ آیا در این رفتار محبت‌آمیز که در آن خبری از موعظه، دستور اخلاقی و کنایه نیست آثاری از آموزه‌های انجیل وجود ندارد؟ و آیا زمانی که یک مرد جراحتی دارد، بهترین دلسوزی آن نیست که دست روی جراحتش نگذاریم؟

برادرم حتی از او نپرسید که اهل کجاست و ماجرای زندگی‌اش چیست. چون در ماجرایش خطایش نیز هست و برادرم ظاهرا از بیان هرچه که او را به یاد خطایش می‌انداخت پرهیز می‌کرد. ‌. . لابد فکر میکرده که آن مرد، که نامش ژان والژان است، بی‌نوایی‌اش مدام در ذهنش است و بهتر است فکر او را منحرف کند و حتی لحظه‌ای به او بقبولاند که او فردی است مانند دیگران. بنابراین با او بسیار عادی رفتار می‌کرد. آیا این واقعا مفهوم احسان نیست؟ آیا در این رفتار محبت‌آمیز که در آن خبری از موعظه، دستور اخلاقی و کنایه نیست آثاری از آموزه‌های انجیل وجود ندارد؟ و آیا زمانی که یک مرد جراحتی دارد، بهترین دلسوزی آن نیست که دست روی جراحتش نگذاریم؟

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.