بریدۀ کتاب
1402/12/15
صفحۀ 243
سطل آب را که برداشته است، روی زمین میگذارد و به سپر و رادیاتورِ موتر نگاه میکند. جلو میروم، ازش میپرسم که چرا یکهو خشکش زد. با دست رویِ سپر را نشانم میدهد. آرام میگوید: سیر کن! دارند از جانورهایی که چسب شدهاند اینجا، میخورند... زنبورها را میگویم... خدا را خوش نمیآید، آب بریزم به سفرهشان... عجب شاگردی دارد قهوهچی... اگر قرار بود تذکرهالاولیا بنویسم، حتماً این حکایت را میآوردم...
سطل آب را که برداشته است، روی زمین میگذارد و به سپر و رادیاتورِ موتر نگاه میکند. جلو میروم، ازش میپرسم که چرا یکهو خشکش زد. با دست رویِ سپر را نشانم میدهد. آرام میگوید: سیر کن! دارند از جانورهایی که چسب شدهاند اینجا، میخورند... زنبورها را میگویم... خدا را خوش نمیآید، آب بریزم به سفرهشان... عجب شاگردی دارد قهوهچی... اگر قرار بود تذکرهالاولیا بنویسم، حتماً این حکایت را میآوردم...
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.