بریده‌ای از کتاب آن قدر سرد که برف ببارد اثر جسیکا او

کەوسەر

کەوسەر

1403/12/26

بریدۀ کتاب

صفحۀ 52

آن زمان،دلم می‌خواست تک‌تک لحظاتم پربار باشند و بسته به محیطی که در آن قرار داشتم،مدام توی ذهنم با خودم کلنجار می‌رفتم و اگر حس و حال فضا مغایر این بود،بی‌حوصله و کسل می‌شدم.بعدها متوجه شدم چنین وضعیتی چقدر تحمل‌ناپذیر است:اینکه بخواهی هیچ لحظەای هدر نرود و از هر چیزی معنایی بیرون بکشی.

آن زمان،دلم می‌خواست تک‌تک لحظاتم پربار باشند و بسته به محیطی که در آن قرار داشتم،مدام توی ذهنم با خودم کلنجار می‌رفتم و اگر حس و حال فضا مغایر این بود،بی‌حوصله و کسل می‌شدم.بعدها متوجه شدم چنین وضعیتی چقدر تحمل‌ناپذیر است:اینکه بخواهی هیچ لحظەای هدر نرود و از هر چیزی معنایی بیرون بکشی.

6

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.