بریدۀ کتاب
میگفت: "فاطمه پاره تن من است." سفر که میرفت موقع خداحافظی آخرین جایی که سر میزد، خانه ی او بود. دلش تاب نمیآورد. اولین جایی که بعد از سفر سر میزد، خانهی او بود. وقتی میخواست صدایش بزند، میگفت: "محبوب بابا!"
میگفت: "فاطمه پاره تن من است." سفر که میرفت موقع خداحافظی آخرین جایی که سر میزد، خانه ی او بود. دلش تاب نمیآورد. اولین جایی که بعد از سفر سر میزد، خانهی او بود. وقتی میخواست صدایش بزند، میگفت: "محبوب بابا!"
1
(0/1000)