بریدهای از کتاب مادر آفتاب: چهارده خورشید، یک آفتاب اثر مهری السادات معرک نژاد
1402/9/9
صفحۀ 61
میگفت: "فاطمه پاره تن من است." سفر که میرفت موقع خداحافظی آخرین جایی که سر میزد، خانه ی او بود. دلش تاب نمیآورد. اولین جایی که بعد از سفر سر میزد، خانهی او بود. وقتی میخواست صدایش بزند، میگفت: "محبوب بابا!"
میگفت: "فاطمه پاره تن من است." سفر که میرفت موقع خداحافظی آخرین جایی که سر میزد، خانه ی او بود. دلش تاب نمیآورد. اولین جایی که بعد از سفر سر میزد، خانهی او بود. وقتی میخواست صدایش بزند، میگفت: "محبوب بابا!"
(0/1000)
سیدعباس مدوِّن
1403/1/5
1