بریدهای از کتاب داستان انقلاب در ایران و جهان اثر محمدرضا سرشار
1404/4/13
صفحۀ 54
در اوایل قرن مذکور[قرن 20] و پس از مطرح شدن فيزيك موجی و ذره ای و قانون نسبیت انیشتین در برابر فيزيك نيوتونی، قانون سابقاً قطعی رابطه علت و معلولی، که بنیان تمام علوم بر آن قرار گرفته بود، حتی در علوم تجربی صرف، به شدت مورد تردید قرار گرفت؛ و در پی آن، هرگونه قطعیتی در علوم، در نزد بسیاری از باورمندان به آن، از اعتبار افتاد.برای مثال، در فيزيک جدید، مسائل تازه ای مطرح شد که از طریق علم نمی شد پاسخهای آن ها را یافت؛ و جز با قائل شدن نوعی حیات و شعور مرموز در هستی و برای ماده، یا پذیرفتن حاکمیت اصل تصادف، قابل حل نبودند. به گونه ای که کسی چون هیوم، مدعی شد: «علیت وجود ندارد؛ و ما راهی برای اثبات آن نداریم.»، یا گفته شد: «در غرب امروز، خداشناس ترین افراد، همان فيزيك دان ها هستند.» این در حالی بود که در ربع آخر قرن نوزدهم میلادی - که می توان آن را طلایی ترین دوران غلبۀ تجددگرایی دانست - عکس این موضوع، در غرب صادق بود. یعنی انسان غربی، که پس از رنسانس، خدا و مذهب را از زندگی سیاسی واجتماعی خود کنار گذارده و در بهترین شکل، آن را به امری خصوصی، شخصی و فردی برای انسانها تقلیل داده بود، در این دوران، با یقینی مؤمنانه مدعی بود که علم تجربی میتواند به همه پرسشهای انسان درباره زندگی و هستی پاسخ بگوید، تمام رازهای جهان را بگشاید، و عمده نیازهای مادی و معنوی بشر را برطرف سازد.کار این غرور بلاهتآمیز به جایی رسیده بود که مثلاً يك پزشك جراح اروپایی به نام بارنارد، مدعی شد که به زودی به تشریح خدا زیر چاقوی جراحی خود اقدام خواهد کرد، یا رئیس اداره ثبت اختراعات و اکتشافات آمریکا، با این تلقی کودکانه که «بشر به حدی در علوم و فنون پیشرفت کرده، که دیگر چیزی برای کشف یا اختراع نمانده است» استعفانامه خود را تقدیم مقام بالاترش کرد.
در اوایل قرن مذکور[قرن 20] و پس از مطرح شدن فيزيك موجی و ذره ای و قانون نسبیت انیشتین در برابر فيزيك نيوتونی، قانون سابقاً قطعی رابطه علت و معلولی، که بنیان تمام علوم بر آن قرار گرفته بود، حتی در علوم تجربی صرف، به شدت مورد تردید قرار گرفت؛ و در پی آن، هرگونه قطعیتی در علوم، در نزد بسیاری از باورمندان به آن، از اعتبار افتاد.برای مثال، در فيزيک جدید، مسائل تازه ای مطرح شد که از طریق علم نمی شد پاسخهای آن ها را یافت؛ و جز با قائل شدن نوعی حیات و شعور مرموز در هستی و برای ماده، یا پذیرفتن حاکمیت اصل تصادف، قابل حل نبودند. به گونه ای که کسی چون هیوم، مدعی شد: «علیت وجود ندارد؛ و ما راهی برای اثبات آن نداریم.»، یا گفته شد: «در غرب امروز، خداشناس ترین افراد، همان فيزيك دان ها هستند.» این در حالی بود که در ربع آخر قرن نوزدهم میلادی - که می توان آن را طلایی ترین دوران غلبۀ تجددگرایی دانست - عکس این موضوع، در غرب صادق بود. یعنی انسان غربی، که پس از رنسانس، خدا و مذهب را از زندگی سیاسی واجتماعی خود کنار گذارده و در بهترین شکل، آن را به امری خصوصی، شخصی و فردی برای انسانها تقلیل داده بود، در این دوران، با یقینی مؤمنانه مدعی بود که علم تجربی میتواند به همه پرسشهای انسان درباره زندگی و هستی پاسخ بگوید، تمام رازهای جهان را بگشاید، و عمده نیازهای مادی و معنوی بشر را برطرف سازد.کار این غرور بلاهتآمیز به جایی رسیده بود که مثلاً يك پزشك جراح اروپایی به نام بارنارد، مدعی شد که به زودی به تشریح خدا زیر چاقوی جراحی خود اقدام خواهد کرد، یا رئیس اداره ثبت اختراعات و اکتشافات آمریکا، با این تلقی کودکانه که «بشر به حدی در علوم و فنون پیشرفت کرده، که دیگر چیزی برای کشف یا اختراع نمانده است» استعفانامه خود را تقدیم مقام بالاترش کرد.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.