بریده‌ای از کتاب گلستان یازدهم (خاطرات زهرا پناهی روا، همسر سردار شهید علی چیت سازیان) اثر بهناز ضرابی زاده

راضیه محمدی

راضیه محمدی

1402/9/3 - 17:26

بریدۀ کتاب

صفحۀ 179

اغلب صبح ها بچه‌های حاج آقا همدانی را می بردم توی حیاط و سوار تاب می‌کردم اما آن روز خدایی بود که بچه ها خواب بودند و من تنهایی رفتم حیاط و روی تاب نشستم. یک دفعه صدای هواپیمایی را شنیدم؛ آنقدر پایین حرکت میکرد که زود فهمیدم یک هواپیمای عراقی است میگ سیاه و ترسناکی بود. نمیدانم خدا آن لحظه چه نیرویی به من داده بود با اینکه از ترس داشتم می‌مردم دیدم دو تا موشک از میگ جدا شده و دارد به طرفم میآید. با چنان سرعتی از تاب پایین پریدم و به طرف دیوار رفتم که بعدها خودم باورم نمیشد دست‌هایم را روی گوش‌هایم گذاشتم و دهانم را باز کردم و تندتند اشهدم را خواندم می‌دیدم که بمب‌ها چطور مستقیم به طرفم می‌آید منتظر بودم لحظه بعد همه جا آتش بگیرد و من تکه تکه یا پودر بشوم. پ. ن: ما نسل بعد کی و چطور می‌تونیم درکی از جنگ داشته باشیم؟ جنگ این است💔

اغلب صبح ها بچه‌های حاج آقا همدانی را می بردم توی حیاط و سوار تاب می‌کردم اما آن روز خدایی بود که بچه ها خواب بودند و من تنهایی رفتم حیاط و روی تاب نشستم. یک دفعه صدای هواپیمایی را شنیدم؛ آنقدر پایین حرکت میکرد که زود فهمیدم یک هواپیمای عراقی است میگ سیاه و ترسناکی بود. نمیدانم خدا آن لحظه چه نیرویی به من داده بود با اینکه از ترس داشتم می‌مردم دیدم دو تا موشک از میگ جدا شده و دارد به طرفم میآید. با چنان سرعتی از تاب پایین پریدم و به طرف دیوار رفتم که بعدها خودم باورم نمیشد دست‌هایم را روی گوش‌هایم گذاشتم و دهانم را باز کردم و تندتند اشهدم را خواندم می‌دیدم که بمب‌ها چطور مستقیم به طرفم می‌آید منتظر بودم لحظه بعد همه جا آتش بگیرد و من تکه تکه یا پودر بشوم. پ. ن: ما نسل بعد کی و چطور می‌تونیم درکی از جنگ داشته باشیم؟ جنگ این است💔

1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.