بریده‌ای از کتاب کتابخانه نیمه شب اثر مت هیگ

R.babaei

R.babaei

2 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 19

اَش به دمپایی های نورا خیره شد. « متاسفانه فکر کنم مُرده.» « چی؟ » « خیلی بی‌حرکت کنار جاده افتاده. اسمش رو روی قلاده‌ش دیدم‌ فکر کنم یه ماشین زده بهش. متاسفم، نورا. » نورا آن‌قدر از تغییر ناگهانی احساساتش در همان یک لحظه ترسید که همان‌طور به لبخند زدن ادامه داد. انگار فکر می‌کرد لبخندش می‌تواند او را در همان دنیای قدیمی نگه دارد، دنیایی که در آن ولتس هنوز زنده بود و مردی که نورا قبلاً چند کتاب آهنگ گیتار به او فروخته بود، به دلیلی دیگر زنگ در خانه‌اش را به صدا درآورده بود. نورا به‌خاطر آورد که اَش جراح است، آن هم نه جراح دام‌پزشک، بلکه جراح آدم‌ها. اگر او می‌گفت چیزی مرده،به احتمال خیلی زیاد آن چیز واقعا مرده بود.

اَش به دمپایی های نورا خیره شد. « متاسفانه فکر کنم مُرده.» « چی؟ » « خیلی بی‌حرکت کنار جاده افتاده. اسمش رو روی قلاده‌ش دیدم‌ فکر کنم یه ماشین زده بهش. متاسفم، نورا. » نورا آن‌قدر از تغییر ناگهانی احساساتش در همان یک لحظه ترسید که همان‌طور به لبخند زدن ادامه داد. انگار فکر می‌کرد لبخندش می‌تواند او را در همان دنیای قدیمی نگه دارد، دنیایی که در آن ولتس هنوز زنده بود و مردی که نورا قبلاً چند کتاب آهنگ گیتار به او فروخته بود، به دلیلی دیگر زنگ در خانه‌اش را به صدا درآورده بود. نورا به‌خاطر آورد که اَش جراح است، آن هم نه جراح دام‌پزشک، بلکه جراح آدم‌ها. اگر او می‌گفت چیزی مرده،به احتمال خیلی زیاد آن چیز واقعا مرده بود.

4

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.