بریدهای از کتاب آفتاب دار اثر احمد هاشمی
1402/11/27
صفحۀ 33
میگویم: «داغونم، داغون! خواب میدیدم تو یه آسانسور گیر افتادم. آسانسور اندازهٔ این اتاق بود. دیواراش مثل اینجا نقرهای بود. بین زمین و هوا معلق بودم.» یدی صورتش را به نشانهٔ ابراز همدردی کج میکند. «خب... بعدش چی شد؟» «زنجیرهای آسانسور در رفت. دیدم با سرعت دارم میرم پایین. تو اون لحظه به این فکر میکردم آسانسوری که داره سقوط میکنه، بهتر از آسانسوریه که بین زمین و هوا معلق مونده. حداقل آدم میدونه یه جایی داره میره. ما وسط زمین و هوا معلق موندیم. باید یه کاری بکنیم.»
میگویم: «داغونم، داغون! خواب میدیدم تو یه آسانسور گیر افتادم. آسانسور اندازهٔ این اتاق بود. دیواراش مثل اینجا نقرهای بود. بین زمین و هوا معلق بودم.» یدی صورتش را به نشانهٔ ابراز همدردی کج میکند. «خب... بعدش چی شد؟» «زنجیرهای آسانسور در رفت. دیدم با سرعت دارم میرم پایین. تو اون لحظه به این فکر میکردم آسانسوری که داره سقوط میکنه، بهتر از آسانسوریه که بین زمین و هوا معلق مونده. حداقل آدم میدونه یه جایی داره میره. ما وسط زمین و هوا معلق موندیم. باید یه کاری بکنیم.»
امیرعباس شاهسواری
1402/12/28
1