بریده‌ای از کتاب کورسرخی: روایتی از جان و جنگ اثر عالیه عطایی

فاطیما

فاطیما

1404/4/16

بریدۀ کتاب

صفحۀ 97

ما به جای عروسک‌بازی، خانه می‌بافتیم. با نخ کاموا شکل خانه را درست می‌کردیم. خانه‌ی ما اگر به تیزی سر قیچی گیر می‌کرد تا ته ریسیده می‌شد و باز بی‌خانه می‌شدیم. ما دختر بچه‌ها آوار نخ‌های سرگردان بودیم. آدم‌ها چنین تصوری از بازی ندارند. از خانه هم. عقده‌ی خانه داشتن ندارند. فکر می‌کنند همین که پول داشته باشی حتماً می‌توانی خانه هم داشته باشی. اما ما اگر پول هم داشته باشیم، مشروعیتش را نداریم. نخ خانه‌مان از یک‌ جا ول می‌شود و هر لحظه در او بیم‌ فروریختن است. اما چه خوب که دنیا یک شکل نیست، چه خوب که مردم چندان سر از روزگار ما در نمی‌آورند. چطور می‌شود به آدم‌ها گفت ما خانه نداریم چون وطن نداریم؟

ما به جای عروسک‌بازی، خانه می‌بافتیم. با نخ کاموا شکل خانه را درست می‌کردیم. خانه‌ی ما اگر به تیزی سر قیچی گیر می‌کرد تا ته ریسیده می‌شد و باز بی‌خانه می‌شدیم. ما دختر بچه‌ها آوار نخ‌های سرگردان بودیم. آدم‌ها چنین تصوری از بازی ندارند. از خانه هم. عقده‌ی خانه داشتن ندارند. فکر می‌کنند همین که پول داشته باشی حتماً می‌توانی خانه هم داشته باشی. اما ما اگر پول هم داشته باشیم، مشروعیتش را نداریم. نخ خانه‌مان از یک‌ جا ول می‌شود و هر لحظه در او بیم‌ فروریختن است. اما چه خوب که دنیا یک شکل نیست، چه خوب که مردم چندان سر از روزگار ما در نمی‌آورند. چطور می‌شود به آدم‌ها گفت ما خانه نداریم چون وطن نداریم؟

28

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.