بریدهای از کتاب زمانی که همسایهی میکل آنژ بودم اثر محمدرضا مرزوقی
1404/4/5
صفحۀ 127
گردن بندی از طلا که یاقوت بزرگی به آن آویزان بود از صندوق بیرون آورد و دودستی انداخت به گردنم این هم به افتخار همراهیات با کلیسای مرکزی ما تو رو پیشگوی افتخاری خودمون میکنیم. البته یادت باشه از این شغلت جایی حرفی نزنی چون تو آیین ما پیشگوها و جادوگرها رو میکشن اما بالاخره خودمون هم به پیشگو نیاز داریم.
گردن بندی از طلا که یاقوت بزرگی به آن آویزان بود از صندوق بیرون آورد و دودستی انداخت به گردنم این هم به افتخار همراهیات با کلیسای مرکزی ما تو رو پیشگوی افتخاری خودمون میکنیم. البته یادت باشه از این شغلت جایی حرفی نزنی چون تو آیین ما پیشگوها و جادوگرها رو میکشن اما بالاخره خودمون هم به پیشگو نیاز داریم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.