بریده‌ای از کتاب عزرائیل : روزهای تاریک اثر نیما اکبرخانی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 63

مردی که من دیدم،آدم خوبی بود.وجدانش راحت بود و بی قراری آدم بد ها را نداشت.اما این را هم بگویم که که مرگ در چشمان این آدم زندگی می‌کند.چشم‌ها را خوب می‌شناسم.این یکی جنسش فرق داشت.یاد شمشیر کهنه‌ای می‌افتم که هنوز خیلی تیز است و هیچ بویی از ترحم نبرده...

مردی که من دیدم،آدم خوبی بود.وجدانش راحت بود و بی قراری آدم بد ها را نداشت.اما این را هم بگویم که که مرگ در چشمان این آدم زندگی می‌کند.چشم‌ها را خوب می‌شناسم.این یکی جنسش فرق داشت.یاد شمشیر کهنه‌ای می‌افتم که هنوز خیلی تیز است و هیچ بویی از ترحم نبرده...

5

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.