بریدهای از کتاب ایما اثر سجاد سامانی
1403/10/3
صفحۀ 80
نیمهشب دل میربود از من که چشمش بسته شد پلک خسته، این رفیق نیمهراهش را نگاه! آسمان دریای خون شد، ابر زیر گریه زد حالِ دورافتادگان از روی ماهش را نگاه! با رقیبان گفت: آه، از دوریش ناراحتم چشمک رندانۀ او بعد آهش را نگاه!
نیمهشب دل میربود از من که چشمش بسته شد پلک خسته، این رفیق نیمهراهش را نگاه! آسمان دریای خون شد، ابر زیر گریه زد حالِ دورافتادگان از روی ماهش را نگاه! با رقیبان گفت: آه، از دوریش ناراحتم چشمک رندانۀ او بعد آهش را نگاه!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.