بریده‌ای از کتاب زیبا صدایم کن اثر فرهاد حسن زاده

بریدۀ کتاب

صفحۀ 73

پیاده رو خلوت بود دست تو دست هم راه افتادیم و به چیزهای خنده دار خندیدیم به چیزهایی که برای هیچ کس جز خودمان خنده دار نبود. به موشهای چاق و تپل تو جویها خندیدیم به درختی که شبیه یک لک لک کج و کوله پاهاش توی جوی بود و هیکلش توی آسمان به پیرزن و پیرمردی که مثل لاک پشت ها راه می رفتند اما مثل گنجشک ها جیک جیک و بگومگو میکردند به مرغ های پرکنده ای که به سیخ کشیده شده بودند و بالای آتش میچرخیدند و عرق می ریختند و کباب می شدند به دختربچه ای که داخل رستوران بود و دماغش را چسبانده بود به شیشه و بیرون را دید میزد من صورتم را چسباندم به شیشه بچه غش کرد از خنده و بعدش که بابا این کار را کرد غش کرد از گریه و مجبور شدیم قرار کنیم. شانه به شانه و هر هرکنان از لابه لای درختهای چسبیده به جوی و پیاده رو زدیم به چاک وای که چه قدر خندیدیم حس خوب خوشبختی قلقلکم می داد و انگار اولین بار بود باهاش بیرون میرفتم

پیاده رو خلوت بود دست تو دست هم راه افتادیم و به چیزهای خنده دار خندیدیم به چیزهایی که برای هیچ کس جز خودمان خنده دار نبود. به موشهای چاق و تپل تو جویها خندیدیم به درختی که شبیه یک لک لک کج و کوله پاهاش توی جوی بود و هیکلش توی آسمان به پیرزن و پیرمردی که مثل لاک پشت ها راه می رفتند اما مثل گنجشک ها جیک جیک و بگومگو میکردند به مرغ های پرکنده ای که به سیخ کشیده شده بودند و بالای آتش میچرخیدند و عرق می ریختند و کباب می شدند به دختربچه ای که داخل رستوران بود و دماغش را چسبانده بود به شیشه و بیرون را دید میزد من صورتم را چسباندم به شیشه بچه غش کرد از خنده و بعدش که بابا این کار را کرد غش کرد از گریه و مجبور شدیم قرار کنیم. شانه به شانه و هر هرکنان از لابه لای درختهای چسبیده به جوی و پیاده رو زدیم به چاک وای که چه قدر خندیدیم حس خوب خوشبختی قلقلکم می داد و انگار اولین بار بود باهاش بیرون میرفتم

5

10

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.