بریده‌ای از کتاب زن خوراکی اثر مارگارت اتوود

بریدۀ کتاب

صفحۀ 105

گفتم:«با توجه به چیز‌های که گفتی باید دانشجو باشی.» با ناراحتی گفت: «البته نفهمیده بودی؟ ما همه دانشجوی کارشناسی ارشد هستیم رشته زبان انگلیسی هر سه نفرمان فکر میکردم همه مردم این شهر دانشجو باشند. واقعاً به این اعتقاد رسیده بودیم که غیر از دانشجوها دیگر هیچ کسی را نخواهیم دید خیلی عجیب بود که آن روز تو پیدایت شد و دانشجو نبودی» گفتم: «همیشه به نظرم دانشجو بودن یک جورهایی جالب بوده. واقعاً چنین نظری نداشتم فقط میخواستم چیزی گفته باشم اما بلافاصله بعد از اینکه دهانم را بستم متوجه شدم مثل دختر بچه ها از روی هیجان حرف زده ام. «جالب» پوزخند کوتاهی زد. من هم همین طور فکر میکردم وقتی یک دانشجوی کارشناسی مشتاق و باهوش باشید برایتان جالب است. همه به شما میگویند اگر دانشجوی ارشد بشوی پول در می آوری، پس تو هم همین کار را میکنی با خودت فکر میکنی وقتش است که حقیقت را بفهمم. اما واقعاً حقیقت را پیدا نمیکنی به مرور همه چیز پیچیده تر و کهنه تر میشود تا جایی که به اوضاع آشفته ای پر از ویرگول و پاورقیهای بریده بریده ختم میشود. بعد از مدتی همه چیز یکنواخت میشود؛ گیر می افتی نمیدانی چطور رها بشوی به این فکر میکنی که اصلا چطور در این مخمصه افتادی اگر در آمریکا بودیم میگفتم پیش نویس را حذف کرده ام و این طوری خودم را توجیه میکردم اما حالا که اینجا هستیم دیگر بهانه ای نیست. علاوه بر این، دیگر هیچ موضوعی باقی نمانده بر روی تمام موضوعات کارشده تمام شده اند و تو خودت باید ته یک بشکه بین پسماندها غلت برنی یکی از آن دانشجوهای ارشد سال نهمی عوضی بیچاره، بین نوشته های مختلف کورمال کورمال میگردد تا شاید نکته های جدیدی پیدا کند یا با رحمت و تقلا سعی میکند بر روی نسخه نهایی حاشیه نویسیهای راسکین در دعوت نامه های شام یا ته بلیت های تئاتر او کار کند یا سعی میکند با فشردن آخرین دمل بیرون زده به خیال خودش به آثار ادبی خیالی که هنرمندان متقلب جایی مخفی کرده اند دست پیدا کند. بیچاره فیشر که در حال نوشتن پایان نامه اش است، میخواست بر روی نمادهای رحمی در آثار دی اچ لارنس کار کند اما به او گفتند که قبلاً بر روی این موضوع کار شده است. الان دارد بر روی یک فرضیه غیر ممکن کار میکند و هرچه پیش میرود کمتر به نتیجه می رسد. ساکت شد.

گفتم:«با توجه به چیز‌های که گفتی باید دانشجو باشی.» با ناراحتی گفت: «البته نفهمیده بودی؟ ما همه دانشجوی کارشناسی ارشد هستیم رشته زبان انگلیسی هر سه نفرمان فکر میکردم همه مردم این شهر دانشجو باشند. واقعاً به این اعتقاد رسیده بودیم که غیر از دانشجوها دیگر هیچ کسی را نخواهیم دید خیلی عجیب بود که آن روز تو پیدایت شد و دانشجو نبودی» گفتم: «همیشه به نظرم دانشجو بودن یک جورهایی جالب بوده. واقعاً چنین نظری نداشتم فقط میخواستم چیزی گفته باشم اما بلافاصله بعد از اینکه دهانم را بستم متوجه شدم مثل دختر بچه ها از روی هیجان حرف زده ام. «جالب» پوزخند کوتاهی زد. من هم همین طور فکر میکردم وقتی یک دانشجوی کارشناسی مشتاق و باهوش باشید برایتان جالب است. همه به شما میگویند اگر دانشجوی ارشد بشوی پول در می آوری، پس تو هم همین کار را میکنی با خودت فکر میکنی وقتش است که حقیقت را بفهمم. اما واقعاً حقیقت را پیدا نمیکنی به مرور همه چیز پیچیده تر و کهنه تر میشود تا جایی که به اوضاع آشفته ای پر از ویرگول و پاورقیهای بریده بریده ختم میشود. بعد از مدتی همه چیز یکنواخت میشود؛ گیر می افتی نمیدانی چطور رها بشوی به این فکر میکنی که اصلا چطور در این مخمصه افتادی اگر در آمریکا بودیم میگفتم پیش نویس را حذف کرده ام و این طوری خودم را توجیه میکردم اما حالا که اینجا هستیم دیگر بهانه ای نیست. علاوه بر این، دیگر هیچ موضوعی باقی نمانده بر روی تمام موضوعات کارشده تمام شده اند و تو خودت باید ته یک بشکه بین پسماندها غلت برنی یکی از آن دانشجوهای ارشد سال نهمی عوضی بیچاره، بین نوشته های مختلف کورمال کورمال میگردد تا شاید نکته های جدیدی پیدا کند یا با رحمت و تقلا سعی میکند بر روی نسخه نهایی حاشیه نویسیهای راسکین در دعوت نامه های شام یا ته بلیت های تئاتر او کار کند یا سعی میکند با فشردن آخرین دمل بیرون زده به خیال خودش به آثار ادبی خیالی که هنرمندان متقلب جایی مخفی کرده اند دست پیدا کند. بیچاره فیشر که در حال نوشتن پایان نامه اش است، میخواست بر روی نمادهای رحمی در آثار دی اچ لارنس کار کند اما به او گفتند که قبلاً بر روی این موضوع کار شده است. الان دارد بر روی یک فرضیه غیر ممکن کار میکند و هرچه پیش میرود کمتر به نتیجه می رسد. ساکت شد.

8

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.