بریده‌ای از کتاب رستخیز: بیست و چهار روایت از روضه هایی که زندگی می کنیم اثر حبیبه جعفریان

بریدۀ کتاب

صفحۀ 77

آن وقتی که عمو زانو زد روی خاک، با چشم‌های نافذش از پشت اشک نگاهم کرد و گفت مگر می‌شود فهمید عاشورا چه خبر بوده است؟ احساس کردم تمام شد؛ آدم‌ها گاهی تمام می‌شوند.

آن وقتی که عمو زانو زد روی خاک، با چشم‌های نافذش از پشت اشک نگاهم کرد و گفت مگر می‌شود فهمید عاشورا چه خبر بوده است؟ احساس کردم تمام شد؛ آدم‌ها گاهی تمام می‌شوند.

20

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.