بریدهای از کتاب برپا اثر سید مرتضی میرعزآبادی
1404/3/3
صفحۀ 160
بچه های مینی بوس دوم داشتند اواز می خواندند و دست می زدند. ترانه بدی هم نمی خواندند اما همین که من رفتم بالا ساکت شدند و صداهایشان قطع شد. تعجب کردم. گفتم:«چه شد؟ چرا نمیخوانید؟» هیچ کس جواب نداد جو اصلا خوب نبود. رفتم اخر مینی بوس و شروع کردم به خواندن و دست زدن. یکی از بچه ها گفت:«ا اقا، شما هم بلدید؟» خندیدم و گفتم:«بله، طوری که نیست.» کم کم یخ بچه ها باز شد و با من همراهی کردند
بچه های مینی بوس دوم داشتند اواز می خواندند و دست می زدند. ترانه بدی هم نمی خواندند اما همین که من رفتم بالا ساکت شدند و صداهایشان قطع شد. تعجب کردم. گفتم:«چه شد؟ چرا نمیخوانید؟» هیچ کس جواب نداد جو اصلا خوب نبود. رفتم اخر مینی بوس و شروع کردم به خواندن و دست زدن. یکی از بچه ها گفت:«ا اقا، شما هم بلدید؟» خندیدم و گفتم:«بله، طوری که نیست.» کم کم یخ بچه ها باز شد و با من همراهی کردند
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.