بریده‌ای از کتاب موسیو کمال اثر بهزاد دانشگر

بریدۀ کتاب

صفحۀ 44

ژروم آن روزها به حرف های محمد بیشتر فکر می کرده و به فرانسه. به سیاست های پر از افتخارش در برده کردن مردم دیگر کشورها. اعتراض هایی که این گوشه و آن گوشه ی دنیا، یا تاریخ داشت به فرانسه می شد. بین راه خانه و مدرسه خودش را می گذاشت جای عبدالله، نوجوانی الجزایری که پدر و مادرش را در جنگ از دست داده. تنهاتر از او. بدون خانواده و بدون آینده. شب هایی پر از ترس و اندوه. در مترو و لابه لای جمعیت وقتی که شاش مانده در ایستگاه را تحمل کند، خودش را می گذاشت جای دختران آفریقایی و آسیایی که دولت فرانسه هنوز هم دست از سرشان برنمی داشت. شاید خانه شان در آتش سوخته بود و آن ها فقط نگاه کرده بودند. حالا هم باید خواهر کوچکشان را می انداختند روی کولشان و دنبال مادرشان می زدند به دل جنگل که نیفتند به دست سربازان فرانسوی. این لحظه ها بود که احساس می کرد دیگر چیز چندانی برای افتخار ندارد.

ژروم آن روزها به حرف های محمد بیشتر فکر می کرده و به فرانسه. به سیاست های پر از افتخارش در برده کردن مردم دیگر کشورها. اعتراض هایی که این گوشه و آن گوشه ی دنیا، یا تاریخ داشت به فرانسه می شد. بین راه خانه و مدرسه خودش را می گذاشت جای عبدالله، نوجوانی الجزایری که پدر و مادرش را در جنگ از دست داده. تنهاتر از او. بدون خانواده و بدون آینده. شب هایی پر از ترس و اندوه. در مترو و لابه لای جمعیت وقتی که شاش مانده در ایستگاه را تحمل کند، خودش را می گذاشت جای دختران آفریقایی و آسیایی که دولت فرانسه هنوز هم دست از سرشان برنمی داشت. شاید خانه شان در آتش سوخته بود و آن ها فقط نگاه کرده بودند. حالا هم باید خواهر کوچکشان را می انداختند روی کولشان و دنبال مادرشان می زدند به دل جنگل که نیفتند به دست سربازان فرانسوی. این لحظه ها بود که احساس می کرد دیگر چیز چندانی برای افتخار ندارد.

9

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.