بریدهای از کتاب زقاق پنجاه و شش اثر هانی خرمشاهی
1402/7/7
صفحۀ 281
دریچهی کوچک که باز میشد، شعاعهای مستقیم و سفید آفتاب داخل محوطه میافتاد. هرچه جلوتر میرفتند، قطر آن بیشتر میشد. ذرات غبار که تا آن لحظه به چشم نمیآمدند، به رقص میافتادند، دور هم میپیچیدند و به اطراف پراکنده میشدند. ناگهان نور آفتاب محو میشد، دهانی پشت دریچه باز میشد، نعرهای نیکشید و میگفت:" برید عقب، مواظب باشید زیر دست و پا له نشید. برید عقب." دو لنگهی در آهنی که باز میشد، بچهها یک صدا، مانند گنجشکانی که از قفس میپرند، "هی" "هورای" بلندی میکشیدند و مثل یک گلوله بزرگ از دهانه توپ خارج میشدند و به سمت حیاط چمن میدویدند. فریاد ما همه جا میپیچید. بعضی از امواج آن از بخت بدشان وارد سوله میشدند، به در و دیوار میخوردند و انعکاس آن به سالن مردانه میرسید که از پشت نردهها فقط شاهد این صحنهها بودند و حق خروج نداشتند. امواج دیگر همراه ما بیرون میآمدند، از لای درختان وارد فضای باز میشدند، به آسمان میرفتند و دیگر برنمیگشتند.
دریچهی کوچک که باز میشد، شعاعهای مستقیم و سفید آفتاب داخل محوطه میافتاد. هرچه جلوتر میرفتند، قطر آن بیشتر میشد. ذرات غبار که تا آن لحظه به چشم نمیآمدند، به رقص میافتادند، دور هم میپیچیدند و به اطراف پراکنده میشدند. ناگهان نور آفتاب محو میشد، دهانی پشت دریچه باز میشد، نعرهای نیکشید و میگفت:" برید عقب، مواظب باشید زیر دست و پا له نشید. برید عقب." دو لنگهی در آهنی که باز میشد، بچهها یک صدا، مانند گنجشکانی که از قفس میپرند، "هی" "هورای" بلندی میکشیدند و مثل یک گلوله بزرگ از دهانه توپ خارج میشدند و به سمت حیاط چمن میدویدند. فریاد ما همه جا میپیچید. بعضی از امواج آن از بخت بدشان وارد سوله میشدند، به در و دیوار میخوردند و انعکاس آن به سالن مردانه میرسید که از پشت نردهها فقط شاهد این صحنهها بودند و حق خروج نداشتند. امواج دیگر همراه ما بیرون میآمدند، از لای درختان وارد فضای باز میشدند، به آسمان میرفتند و دیگر برنمیگشتند.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.