بریدهای از کتاب شمرون و کناردون: داستانی از زندگی جهادگر آسمانی امیرمحمد اژدری اثر مریم علویان
1403/5/27
صفحۀ 145
مرتضی شمعهای روی کیک را روشن کرد. دو و پنج! گفت: «بیا فوت کن! آرزو یادت نره.» نشستم جلوی کیک و خیره شدم به شمعها. بیشتر از عددهای روی کیک، خسته بودم. بیشتر از یک آدم بیست و پنج ساله. حوصله نداشتم آرزویی کنم. این لوسبازیها به درد همان بچهشهریهایی میخورد که دلشان خوش بود و خبر نداشتند فردا قرار است اینجا چه خبر باشد.
مرتضی شمعهای روی کیک را روشن کرد. دو و پنج! گفت: «بیا فوت کن! آرزو یادت نره.» نشستم جلوی کیک و خیره شدم به شمعها. بیشتر از عددهای روی کیک، خسته بودم. بیشتر از یک آدم بیست و پنج ساله. حوصله نداشتم آرزویی کنم. این لوسبازیها به درد همان بچهشهریهایی میخورد که دلشان خوش بود و خبر نداشتند فردا قرار است اینجا چه خبر باشد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.