بریده‌ای از کتاب نفرین بال سوخته: رویای رهایی اثر زهرا افشار

وایولت

وایولت

دیروز

بریدۀ کتاب

صفحۀ 231

تو مثل خورشیدی بودی که اونقدر به دیدنت عادت کردم و بودنت توی زندگیم برام عادی شد که به آسونی فراموشت کردم... شاید هم می‌ترسیدم که سر بلند کنم و بهت خیره بشم... می‌ترسیدم کور بشم از عشقی که توی وجودت داشتی. من ترسیده بودم... -هورمان-

تو مثل خورشیدی بودی که اونقدر به دیدنت عادت کردم و بودنت توی زندگیم برام عادی شد که به آسونی فراموشت کردم... شاید هم می‌ترسیدم که سر بلند کنم و بهت خیره بشم... می‌ترسیدم کور بشم از عشقی که توی وجودت داشتی. من ترسیده بودم... -هورمان-

22

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.