بریدهای از کتاب نفرین بال سوخته: رویای رهایی اثر زهرا افشار
دیروز
صفحۀ 231
تو مثل خورشیدی بودی که اونقدر به دیدنت عادت کردم و بودنت توی زندگیم برام عادی شد که به آسونی فراموشت کردم... شاید هم میترسیدم که سر بلند کنم و بهت خیره بشم... میترسیدم کور بشم از عشقی که توی وجودت داشتی. من ترسیده بودم... -هورمان-
تو مثل خورشیدی بودی که اونقدر به دیدنت عادت کردم و بودنت توی زندگیم برام عادی شد که به آسونی فراموشت کردم... شاید هم میترسیدم که سر بلند کنم و بهت خیره بشم... میترسیدم کور بشم از عشقی که توی وجودت داشتی. من ترسیده بودم... -هورمان-
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.