بریدهای از کتاب داستانهای ناتمام اثر بیژن نجدی
1403/7/5
صفحۀ 96
باران نخهایش را به آسمان کشید و آفتاب زد. آفتابی سبز که روی جنگل پاره میشد. رنگهای طیفش را از هم باز کرد. سبز روی درختان ریخت. قرمز روی گلها افتاد. زرد با غروب پایین آمد و جزیره را دور زد. سفید خودش را به قنداق مالید و سیاه، دریای سیاه، از چشمهای شیطانه گذشت و ته دل شیطانه مشت شد.
باران نخهایش را به آسمان کشید و آفتاب زد. آفتابی سبز که روی جنگل پاره میشد. رنگهای طیفش را از هم باز کرد. سبز روی درختان ریخت. قرمز روی گلها افتاد. زرد با غروب پایین آمد و جزیره را دور زد. سفید خودش را به قنداق مالید و سیاه، دریای سیاه، از چشمهای شیطانه گذشت و ته دل شیطانه مشت شد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.