بریده‌ای از کتاب تنها زیر باران: روایت زندگی شهید مهدی زین الدین از کودکی تا شهادت اثر لیلا موسوی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 206

دم دمای صبح آقا مهدی روی یک تخته سنگ تیمم کرد. زانو از زمین کند و برای نماز شب قامت بست. ندیری هم کمی آن طرف‌تر تکبیر گفت و مشغول شد. سرما مثل میخ به تنم فرو می‌رفت. توی خودم مچاله شده بودم و نگاهشان می‌کردم. حال خوشی داشتند؛ آن‌قدر که گاهی یادشان می‌رفت کجا هستیم و در چه مخمصه‌ای گرفتار شده‌ایم. صدای ناله و گریه‌هایشان آسمان را پر کرده بود. سرما را از رو برده بودند و انگار داشتند خستگی‌های چند روزه را می‌دادند و نیروی تازه برای فردا می‌گرفتند.

دم دمای صبح آقا مهدی روی یک تخته سنگ تیمم کرد. زانو از زمین کند و برای نماز شب قامت بست. ندیری هم کمی آن طرف‌تر تکبیر گفت و مشغول شد. سرما مثل میخ به تنم فرو می‌رفت. توی خودم مچاله شده بودم و نگاهشان می‌کردم. حال خوشی داشتند؛ آن‌قدر که گاهی یادشان می‌رفت کجا هستیم و در چه مخمصه‌ای گرفتار شده‌ایم. صدای ناله و گریه‌هایشان آسمان را پر کرده بود. سرما را از رو برده بودند و انگار داشتند خستگی‌های چند روزه را می‌دادند و نیروی تازه برای فردا می‌گرفتند.

3

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.